Welcome to My Personal Website! Here, you will find insightful blog updates, a stunning photo gallery, engaging literature discussions, and exclusive interviews. Join me on this journey!

 ​​

1
کلاس پنجم ریاضی دبیرستان پهلوی زنجان بودم ، آقای نامور ،دبیر فیزیک، ورقه های امتحانی ثلث اول را توزیع کرد. من تعجب کردم ، نمره من شده بود ، سیزده ،باروم ها را تک تک جمع کردم دیدم میشه شانزده، من در تخت جلوئی می نشستم .در کنار من پسری می نشست که اسم و فامیلش هم یادمه و از آن تنبلهای کلاس بود ، دیدم شده هیفده ونیم بلند شدم رفتم پیش برادرم مهدی، دیدم مهدی شده شانزده ،از نمره مهدی خوشحال شدم چونکه مهدی دو سال رد شده بود وما همکلاس شده بودیم ، من خیلی مواظبش بودم که دیگه از من عقب نیفته ، اقای نامور پشت میزش نشسته بود وبا مبصر کلاس نعمت نجفی حرف می زد . همه مشغول نگاه گردن به ورقه هایشان بودند . گفتم اقا ببخشید نمره من اشتباه شده اقای نامور با تندی گفت عبدالله اشتباه نشده ،برو بشین سر جات ، اقا والله اشتباه شده ، خطاب به نجفی(مبصر کلاس) که در کنار میز اقا ایستاده بود، گفتم: نجفی بیا بارومها را جمع بزن اقای نامور ورقه را از دست من گرفت گفت :برو بشین سر جات ، بعد به نجفی گفت :همه ورقه ها راجمع کن ، نجفی ورقه ها را جمع کرد لحظه ای کلاس ساکت شد ،اقا از جایش برخاست وخواست مثلادرس را شروع کنه ، من که خونم به جوش امده بود گفتم :اقا من شانزده گرفتم کردید سیزده بعضی ها (منظورم هم تختی ام بود ولی اسم نبردم) هفت میگیرند، کردید هیفده ، اقای نامور گفت : به تو مربوط نیست رئیس فرهنگ هم بیاد من جوابشو میدم .میگم انروز عمه اش مرده بود . من گفتم : اقا اونوقت شما چطور شب با وجدان تو رختخواب می خوابید . اقای نامور یکدفعه دستمال را از جیبش در اورد وبا حالت گریه کردن گفت : نجفی عبداله راست میگه من بی وجدانم ، نجفی گفت نه اقا ،عبدالله بیخود میکنه . اقای نامور همه رابا اسم فامیل صدا میکرد ولی من ومهدی را بخاطر اینکه با برادرم دوست بود واز قدیم خانواده ما را می شناخت ، با اسم کوچک صدا میکرد. اقای نامور واقعا گریه کرد. بعد پشت میزش نشست لحظاتی بعد زنگ خورد مهدی اومد پیش من باهم از کلاس خارج شدیم ولحظه ای دم در ایستادیم، اقای نامور دقیقه ای بعد از ما از کلاس خارج شد وخطاب به مهدی گفت ، مهدی برو به مادرت خانم ( همه اشنا ها مادرم راخانم میگفتند )بگو :عبدالله منو اذیت میکنه . ولی مهدی از ورقه خودش چیزی نگفت ، به خانه برگشیم . ظهر ، یوسف اقا برادر بزرگم که او هم در دبیرستان پهلوی کار میکرد، بمحض رسیدن به خونه شروع کرد، به داد وفریاد کردن که تو چرا اقا اسمعیل را اذیت میکنی؟ اقای نامور اسمش اسمعیل بود . من گفتم: یوسف اقا ، بخدا، هم تختی ام هفت نمیگیره داده هیفده ونیم من تو ورقه ،بارومها را جمع زدم شد، شانزده اقای نامور داده سیزده ، خوشبختانه یوسف اقا قانع شد، گفتم اصلا من میخوام دبیرستانمو عوض کنم برم دبیرستان امیر کبیر ، البته دبیرستان پهلوی انزمان شش ریاضی نداشت ودبیرستان امیرکبیر هم ششم طبیعی نداشت ولذااجبارا سال بعدش ، هم من وهم مهدی باید میرفتیم دبیرستان امیرکبیر ، من معلم فیزیک دبیرستان امیر کبیر را که اقای رزاق افشارچی بود خیلی دوست داشتم چونکه او را در جلسات تفسیر قران اقای صائینی هر هفته میدیدم او دوست سعید هم بود همزمان در دانشگاه تهران درس میخواندند . من ان زمان با علاقه ای که به فلسفه پیدا کرده بودم کتاب اصول فلسفه وروش رئالیسم نوشته علامه طباطبائی را میخواندم واز اقای صائینی که همکلاس مطهری و شاگرد علامه طباطبائی بودند استفاده میکردم ، اقای افشارچی هم خیلی به اقای صائینی علاقمند بود و اقای صائینی هم خیلی بمن که در ان سن وسال ،کتاب اصول فلسفه را میخواندم ، محبت داشت. او سعید را از خیلی پیش می شناخت . بگذریم یوسف اقا گفت :من تا دو سه روز دیگر به دفتر میگم مدارکت رابفرستند دبیرستان امیرکبیر ، خودم هم به اقای طارمیان رئیس دبیرستان امیرکبیر زنگ میزنم . صبح روز بعد زنگ اول، طبیعی داشیم ، زنگ دوم ،ورزش ، معلم ورزش ما خلیل خان انگورانی بود که همه دوستش داشتند. اتفا قا او هم با سعید دوست بود . هوا بارانی بود ، خلیل خان گفت برید تو سالن پینک پنک . زنگ سوم باز فیزیک بود و باز اقای نامور من بالای پله ها زیر سایبان ورودی ، ایستاده بودم ونمیدانستم چکار کنم . نمی خواستم برم به کلاسش ، پشت به حیاط راهرو ورودی را نگاه میکردم . یکدفعه اقای نامور ظاهر شد وگفت : عبدالله چرا تنها ایستادی اینجا ، تا من دهنم را باز کنم دفتر نمره کوچکش را از جیبش در اورد و گفت : ببین بخدا هیجده ونیم دادم گوئیا یوسف اقا با او صحبت کرده بود . دو سال بعد که من دیپلمم را گرفته و در تهران در خونه سعید زندگی میکردم، ایشان به اتفاق دبیر ریاضی اقای بهلولی وبرادرم یوسف اقا، امدند تهران خونه سعید ، انها برای بازدید از اولین نمایشگاه بین المللی به اتفاق جمعی از دانش آموزان ، به تهران آمده بودند . قرار بود که فردایش صبح ساعت ده در میدان ولیعهدکه الان ولیعصر شده ، جمع شده واز انجا به نمایشگاه بروند .سعیدو ممد وعبدی هم انروز در تهران نبودند وبطور اتفاقی خونه خالی بودمن رفتم از مرغ فروشی یک عدد مرغ خریدم وشب برایشان آبگوشت مرغ درست گردم. من قبلا نمایشگاه را رفته بودم .یوسف اقا از من خواست که من بعنوان راهنما همراهی شان کنم ما صبح زودتر از محصلین به میدان ولیعهد رسیدیم ، آنزمان لباس مینی ژوپ در تهران مد شده بود . و بوتیک لباس زنانه ای در جنب سینما قرار داشت یک دختر جوان مینی زوپ پوش کمی خم شده بود واز پشت پنجره در کف ویترین چیزی را نگاه میکرد . اقای نامور هم چشم دوخته بود به ساق پای دختره و تکان نمیخورد. من جلو رفتم وبا جدیت گفتم: اقا این چکاری شما میکنید ؟ الان محصلها بیان چه میگن ؟ اقای نامور هم خیلی جدی گفت : ” عبدالله من کفران نعمت نمیکنم هرکی هر چه میخواد بگه ” در موقع برگشتن از نمایشگاه هم یکدفعه با جدیت گفت : اقا یوسف این عبدالله منو خیلی اذیت کرده در کلاس منو گریاند گفتم اقا تقصیر من نبود، شما نمره منو کرده بودید سیزده و فلانی را که ده هم نمیگرفت داده بودید هیفده ونیم گفت عبدالله اولا من با پدر اون پسره خیلی دوست بودم و خودش هم پسر خیلی خوشگلی بود، نمیشد به اش کمتر از ده بدم . گفتم اقا اولا من هم بد قیافه نبودم ثانیا با برادرم هم که خیلی دوستین پس چرا نمره منو کم کردی ؟ گفت مال تو علت دیگری داشت مهدی برادر بزرگ تو بود اون گرفته بود سیزده ، تو گرفته بودی شانزده ، من نمره تو را دادم به او نمره اونو دادم به تو . بعد دستشو بالا برد وپرسید عبدالله این پنج انگشت هر پنج تاش یکیه؟ خدا هم بین اونها فرق گذاشته ، خدا چرا اقا یوسف وبهلولی را خوشگل آفریده منو زشت ، خدا فرق گذاشته من هم باید فرق بذارم . همه با هم کلی خندیدیم این دفعه یوسف اقا از شوخی دست برنمیداشت یادش گرامی باد اقای نامور مرد بسیار ساده دلی بود ………………………… 

2

.

​از اول دیماه سال 1344 به دبیرستان امیرکبیر رفتم جمع کلاس نوزده نفر بیش نبود دو نفر از محصلین بنامهای ، محمد نمازی وخلیل توسلی را از قبل می شناختم ، چونکه انها هم به کلاسهای صائینی می امدند وبا سیروس جاویدی هم از طریق مادری فامیل بودیم خیلی خوشحال بودم ، .ماه رمضان سر رسید بنظرم اوایل بهمن ماه بود . یک روز صبح وقتی دم در مدسه رسیدم ، تازه نگهبان در را باز میکرد ، خلیل هم دم در بود . من و خلیل رفتیم کلاس وچراغ را روشن کردیم چون هوا کاملا روشن نبود .در کلاس درس در بالای تخته سیاه عکسی از فرح نصب شده بود . ان عکس فرح با موهای مدل فرحی که ما بین دختر خانمها هم مد هم شده بود .واین پوستردر خیلی جاها نصب شده بود .خلیل توسلی که از طرف خانمش گویا بعدها با خواهرم سببی فامیل شدند عکس فرح را پاره کرد و از بخت بد علی نگهبان مدرسه، که داشت از جلو پنجره رد میشد او را دید . من ضمن اعتراض به خلیل عکس را با یک عدد پونس با ظرافت چسباندم بطوریکه ، از فاصله دو متری مشخص نبود . کم کم سایر بچه ها امدند وزنگ خورد رفتیم حیاط صف وایستادیم وبعدش امدیم کلاس اقای بیات معلم تاریخ بود شروع کرد به درس گفتن ، اقای بیات ورقه امتحانی را وجب میکرد و نمره میداد همه اینو میدانستند ، که اگه ورقه را پر کنی نمره ا ت را گرفتی. بگذریم وسط کلاس در بصدا در امد تق تق تق خلیل توسلی بیاد دفتر اقای طارمیان کارت داره ، فهمیدم که نگهبان گزارش کرده . خلیل از کلاس خارج شد ، چند لحظه بعد من هم به بهانه اینکه اقا اجازه دل درد دارم از کلاس بیرون امدم ، دفتر دبیرستان در ساختمان بغلی بود من میدانستم که طارمیان خلیل را اخراج میکنه ولی زورش به خانواده ما نمیرسه ، چون هم احترام پدرم را داشت وهم یوسف اقا دوستش بود. تا رسیدم طارمیان خلیل را گرفته بود زیر سیلی اقااجازه عکس را ایشان پاره نکرده کار من بود عمدی هم نبود داشتم می پریدم دستمو بزنم به سقف خورد عکس علیاحضرت ، علی نگهبان ،چب چب بمن نگاه کرد ولی فکر کنم خجالت کشید چیزی بگوید دید که من گناه خلیل را بگردن گرفتم . طارمیان چند لحظه ایستاد به خلیل گفت : برگرد سرکلاس وبمن گفت :برو بغل دفتر بایست تا زنگ تفریح ، بعد برو دفتر ودستکتو از کلاس بردار و گم شوبرو خونه تون ” احمق بی شعور ” من تا اینکه زنگ تفریح بصدا در اید سر پا ایستاده بودم میدونستم که او به یوسف اقا زنگ میزنه ولی نمیتونه اخراجم کنه رفتم خونه درست ظهر بود که یوسف اقا سر رسید بسرم داد کشید که عکس فرح را چراپاره کردی؟ ولی کتکم نزد چون از ملکه زن برادرم که دختر عمویم بود میترسید( ملکه هم انزمانها هوای پسر عموی نو جوانش را خیلی دا شت حتی یک وقتی در کلاس نهم بودم ویوسف اقا معلم ما بود شبانه سوالات امتحانیرا از جیب یوسف اقا در اورد و بمن داد انوقتها مهدی یک کلاس از من جلوتر بود . همان حرفی را که به طارمیان گفته بودم به یوسف اقا گفتم ، ولی به مهدی راستشو گفته بودم یوسف اقا گفت :به طارمیان میگم که غلط کردی بعد ار این هم از این گه ها نخور الغرض دو روز بعد به کلاس درس برگشتم . اقای طارمیان صبح سر صف گفت ، محسن نره کلاس، بیاد دفتر صف ها روانه کلاس شدند من رفتم دفتر ، در دفتر اقای طارمیان واقای تفقدی دبیز زبان نشسته بودند، اقای طارمیان گفت : وایستا دم در بعد از چند دقیقه از دفتر بیرون امد وشروع کرد با من در راهرو قدم زدن هنوز هم جملاتش بدقت یادم است ، اینها عین جملات ایشان است : احمق بی شعور چرا اینکار را کردی ؟ اقا والله عمدی نبود ” مگه برادرت در دانشگاه چکار کرد که تو چکار بکنی ؟” اقا مگه برادرم چکار کرده ؟فهمیدم که اقای طارمیان سعید را می شناسه ولی واقعا در انزمان من از سعید هیچ چیز نمیدونستم . اصلا در دنیای سیاست نبودم اقای طارمیان انسان والائی بود و هندسه رقومی را برای ششم ریاضی خودش درس میداد هندسه رقومی مشکل ترین درس ریاضی بود . بالاخره بسر کلاس برگشتم ولی در ثلث دوم نمره انظباطم زیر ده شد.                   

 3

عید نوروز فرا رسید، چند روز قبل عید نوروز سعید با یک چمدان سوغات از تهران اومد ، سعید برای همه از کوچک وبزرک سوغاتی میخرید، البته تعداد بچه های خواهر وبرادر هم زیاد نبود ،علی بزرگترین نوه هشت ساله بود واسه اقام ومن ومهدی پارچه کت وشلوار اورده بود. انزمان تازه پارچه های بشور بپوش امده بود . پارچه من ومهدی بشور بپوش بود، مال اقام فاستونی . سعید پارچه اقام رو اورد وگفت : امیدوارم خوشتون بیاد اقام هم پارچه را پرتاب کرد بسرش وگفت : “من خودم بلدم برای خودم پارچه بخرم این مال خودت بعد از این هر وقت خواستی برام سوغاتی بیاری برو سرچشمه دو سه تا ماهی سفید ترو تازه بگیر وبیار” ، عمده خریدها را در تهران خواهرم عذرا انجام میداد سعید یک دوستی در بازار داشت که اسمش ابراهیم مازندرانی بود عذرا از ایشان میخرید. بگذریم مهدی داستان دعوای من با اقای نامور رابه سعید تعریف کرده بود وگفته بود عبداله بعد از دعوا رفته دبیرستان امیرکبیر اونجا هم رفته عکس فرح را پاره کرده ثلث دوم اقای طارمیان نمره انظباط کم داده . البته چون من حقیقت را به یوسف اقا نگفته بودم مهدی نیز به سعید حقیقت را نگفته بود ، راستش من اصلا هیچ اطلا عی از کارهای سعید نداشتم ، فقط میدونستم که مهندسه ووزارت کشور کار میکنه . ولی ان چیزی که خیلی برام جالب بود دانش ریاضی اش بود . من دو سه تا مساله مشکل هندسه که ظاهرا ساده ولی مشکل بود ازش پرسیدم او هر کدام را در عرض کمتر از یک ربع حل کرد فکر کنم یکی اش این بود در مثلثی دو میانه مساویند ثابت کنید مثلث متساوی الساقین است . من انقدر علاقمندش شده بودم که وقتی سعید به دستشوئی میرفت من میرفتم پشت در توالت ،می ایستادم که برگرده . انروزی که سعید از تهران اومده بود مهدی خبر مرا به او گفته بود. ولی انروز سعید چیزی بمن نگفت ، حسابی از مهدی بازجوئی کرده بود عبدالله کجا میره گفته بود پیش صائینی فلسفه میخونه تفسیر قرانش را هم میره ، سعید وقتی زنجان می اومد چند نفری را ملا قات میکرد من چهار نفرش را میشناختم. رزاق افشارچی دکتر خالقیان اقای صائینی و صادق فلاح ولی کسان دیگری هم بودند که من نمی شناختم ، دو سه روز گذشت ودر این فاصله اقام هم رفت تهران یک روز صبح سعید بمن گفت : بیا بریم مغازه اقای علویون کتابفروش ، من هم باخوشحالی لباسهایم را بتن کردم وروانه شدیم سعید شروع کرد سوال جواب کردن چرا میری پیش اقای صائینی ؟ گفتم: خوشم میاد گفت خوبه حالا چرا انضباط نمره کم گرفتی ؟ گفتم: تو از کجا میدونی گفت کلاغ هام خبر اورده ،فکر کردم اقا رزاق گفته چونکه من همه حرفهامو به اقا رزاق میزدم ، در حقیقت من مرید معلم فیزیکم بودم . او هم حتی در کلاس منو عبداله صدا میکرد . سعید گفت نه ازاقا رزاق نشنیدم با حالت نیمه شوخی ونیمه جدی گفت :تو غلط کردی عکس فرح را پاره کردی . اول شک کردم که حقیقت را براش بگم یا نگم راستش ترسیدم به یوسف اقا بگه لحظه ای ساکت شدم . گفت چرا حرف نمیزنی ؟ما هم عوض مغازه اقای علویون داشتیم از خیابان فردوسی می رفتیم بسمت جاده بیجار ، گفتم مگه نمیرفتیم کتابفروشی ؟ گفت : جواب منو بده بعدا میریم . بالاخره من گفتم :راستش دوستم پاره کرده بود م ن  انرابگردن گرفتم . طارمیان از اقام ویوسف اقا خجالت میکشه .منو اخراج نمیکنه. خوب بود که یوسف اقا به اقام هم نگفته بود وگرنه اقام پوست از کله ام می کند. حتی ممکن بود که دیگه اجازه نده پیش صائینی برم . سعید اولش مقداری مذمت کرد، ولی من از لحنش میفهمدم که جدی نیست ،بعد از یک ساعت گفت نه کار بدی نکردی . ولی دیگه به هیچکی نگو .چند دقیقه بعد گفت : بعد از  امتحانات ثلث سوم  ،بیا تهران برات از دکتر شمس عینک جدید بگیریم . بعد رفتیم مغازه اقای علویون ،سه     جلد  برام کتاب خرید . مساله وحی  ،   راه طی شده از بازرگان   
4 .               

 A Mohsen, [07.06.19 08:06]
خرداد ماه 1345 امتحانات تمام شد، چند روز بعدش برای گرفتن عینک عازم تهران شدم با اتوسیر کاوندی جاده زنجان تهران تا قزوین خاکی بود . اتوبوسها شش ساعته به تهران میرسیدند. در خیابان قزوین روبروی دخانیات یک گاراژی بود که اتوسیر کاوندی واتوسیر عطائی واتوسیر موسوی که سه سرویس مسافری زنجان بود میرفتند اونجا، سعید اومده بود دنبالم با تاکسی رفتیم خونه اش . سعید یک اپارتمانی را در خیابان بلوار کشاورز پلاک 444 که ان زمانها بلوار الیزابت نامیده میشد ،اجاره کرده بود . اپارتمان در طبقه چهارم بود. دو تا اطاق داشت ویک تراس خیلی بزرگ که پشت بام طبقه پائین بود ویک تراس کوچک طرف خیابان ویک دستشوئی کوچک در راه پله عمومی، که سعید یک دوشی هم گذاشته بود که شده بود حمام – توالت . سه نفر در اونجا زندگی میکردند محمد(محمد حنیف نژاد)- سعید- عبدی .من محمد را ممد آقا – عبدی را آقای مهندس صدا میکردم . البته عبدی اصلا مهندس نبود بعدها فهمیدم  که اودانشجوی ریاضی بوده که از سال سوم با این اندیشه که مبارزه در ان زمان نیاز به مبارز حرفه ای دارد نه آماتور دانشگاه را ترک کرده بود. عبدی ( که بعد از سال 1351 فهمیدم که اسم واقعی اش عبدالرضا نیک بین بوده) فوق العاده باهوش بود وگویا او از نفرات اول کنکور دانشگاه تهران بوده و بعلت ذهن فعالش ریاضی را انتخاب کرده بود . من تعجب میکردم که این سه نفر چرا با هم زندگی میکنند تو خونه دو تا فرش کهنه خیلی معمولی وچند دست رختخواب ویک چراغ خوراک پزی ومقداری ظرف وظروف بود .نه ماشین داشتند، نه یخچال ونه تلفن ، هر روز هم سه جهار نفر رفت امد میکردند ودر گوشه ای می نشستند وپچ پچ میکردند، که من انها را با اسم کوچک ویا اسم مستعار می شناختم . بعد از پائیز سال 50 اسم کاملشان را یاد گرفتم انها محمد حنیف نژاد عبدالرضا نیک بین  اصغر بدیع زادگان – تراب حقشناس – مهدی فیروزیان -لطف اله میثمی- پرویز یعقوبی، منصور بازرگان،بهروز باکری،ناصر صادق، ابرام ،کاظم ،محمد علی وچندین نفر دیگر ……… دو روز بعدش رفتیم دکتر شمس برای نمره عینک واز انجا رفتیم ناصر خسرو جلو شمس العماره عینک خریدیم -جمعه صبح میخواستند بروند کوه سعید به ممدگفت تو با عبدی برو، من یه خورده دیگه با عبدالله میام من تا انزمان کوهنوردی نکرده بودم ولی والیبال وپینک پنک بازی میکردم با سعید از خونه با یک کوله پشتی، پیاده رفتیم میدان ولیعصر، واونجا سوار اتوبوس شدیم رفتیم شیمران واز انجا نفری 5 ریال داد با سواری بنز دماغدار که انزمان در خط تجریش تا “پای پله ” کار میکرد ،رفتیم پای پله وبسمت ابشار دوقلو صعود کردیم، سعید گفت چطوری ؟من که در پوست خودم نمی گنجیدم گفتم :اصلا خسته نیستم ،بسمت توچال راه افتادیم ، سعید در تمام راه صحبت میکرد من هم سراپا گوش بودم ، تمام صحبتها یادم است کل صحبتش مربوط بودبه کتابی: بنام راه ورسم زندگی نوشته الکسیس کارل ، خلاصه اش این بود که دو نوع قوانین در جهان وجود دارد  قوانین تدوینی که بشر انها را بدست خود تدوین کرده مثل قانون اساسی وسایر قوانین اجتماعی که بدست بشر تدوین شده  . وقوانین تکوینی که در ذات طبیعت نهفته است مانند قوانین فیزیک ویا تکامل انواع … الغرض رسیدیم توچال ، درست یادم نیست شاید ده -یازده خرداد بود چون  6 خرداد امتحانات ما تمام شده بود ومن هم روز بعدش بلافاصله عازم تهران شده بودم ، سعید گفت سختی اش تمام شده بریم سمت فشم واوشن ولی قسمت شمالی توچال هنوز برف بود پس از چند دقیقه ، در بالای یک دره که پراز برف بود سعید گفت من می نشینم روی برف سر میخورم میرم پائین بعد یک مقدار برف را کوپه میکنم هر وقت بتو علامت دادم ،بشین رو برف بیا پائین،. من پائین ترا میگیرم . البته ان دره زیاد طولانی نبود شاید صد متر بیشتر نبود سعید برفها را حدود یک مقداری کوپه کرد و ایستاد من فکر کردم که میگه بیا نگو خسته شده تا نشستم روی برف نتوانستم تعادلم را حفظ کنم سعید بلافاصله خوابیده پشتش را به کوپه برف داده بود ، من بدون تعادل با سرعت به پائین رفتم وبه کوپه برف خوردم وبه هوا پرتاب شدم وافتادم روی برف، ظاهرا طوریم نشد ولی سعید بسمت دیگری رفت ونوک سنکی که از برف بیرون زده بود گوشت بغل دستش را پاره کرد، سعید چیزی نمیگفت ولی مطمئنم که دردناک بود. راه را بهر صورتی بود ادامه دادیم وبعد سوار اتوبوسی شدیم. سعید با دست چپش قسمت پاره شده را گرفته بود وفشار میداد یادم نیست کجا در تهران از اتوبوس پیاده شدیم و لی دوباره سوار یک تاکسی خطی شدیم ودر میدان ولیعهد پیاده شدیم ، سعید میدان ولیعهد کوله پشتی را داد بمن ورفت من برگشتم خونه وسعید دو سه ساعتی بعد اومد با 5 تا بخیه روی دستش .من چند ساعتی بعد دیدم ادرارم خونی شده . نمیدانستم چکار بکنم از سعیدهم خجالت میکشیدم .

5

 ان زمانها اگه کسی به تهران می امد ، چند جای دیدنی داشت که همه بدیدنش میرفتند اولش ساختمان پلاسکو بود که هم خیلی بلند بود وهم اسانسور داشت – دومیش فروشگاه فردوسی واقع در خیابان فردوسی بود که پله برقی داشت و سومی باغ وحش بود که انزمانها خیابان پهلوی نرسیده به تجریش بود -چهارمی هم لاله زار وکوچه برلن بود، شاه عبدالعظیم هم کباب وسنگگ وریحانش حرف نداشت . سعید در طی چند روز مرا به همه این جاها برده بود . من قرار بود که دوروز دیگه برگردم زنجان ، سعید فردایش گفت خودت سوار خط شو بیا پارک شهر و اونجا را هم ببین چون انزمانها تو زنجان پارک نبود ومن هم پارک ندیده بودم . بعد یادم داد که برم ساختمان وزارت کشور که در جنوب پارک شهر قرار داشت البته انجا ساختمان قدیمی وزارت کشور بود وبعدها در کنار ان ساختمان قدیمی یک ساختمان بلند مرتبه ساختند و نقل مکان کردند . من شهرستانی از همه چی خجالت میکشیدم – بالاخره از یکی پرسیدم اقای مهندس محسن ، یارو فهمید من برادرش هستم با محبت دستمو گرفت واز پله ها برد بالا یادم نیست طبقه دوم یا سوم – دیدم اطاق بزرگی است ویک نفر دیگه هم نشسته البته ایشان را هم قهوه چی که چائی اورد اقای مهندس صدا زد سعید هم نعمت صدایش میزد وگفت که من کرمانشاهی هستم سعید چند برگ کاغذ برداشت واز اطاق رفت بیرون و نعمت شروع کرد از سعید تعریف کردن، که همه اهل اداره سعید را دوست دارند خصوصا که این قهوه چی هی میاد سعید را نگاه میکنه میره . گویا سعید بعدها بچه مریض اورا برای مداوا به خارج از کشور فرستاده بود واو هم بعد از اعدام سعید در این مورد با خانواده تماس گرفته بود که قرضش را پرداخت نماید وخواهرم نپذیرفته بود. سعید که گویا رئیس یا مدیر کل تاسیسات وزارت خانه بود برگشت .ساعت نزدیک تعطیلی اداره بود گفت پاشو با من بیا – ما از پله ها رفتیم پائین فکر کنم تقرینا یک نیم طبقه زیر زمین بود .سعید گفت بشین من یک کارهائی دارم -انجا مرکز مخابرات وزارت خانه بود ، نمیدانم بچه علتی سعید گفت من از اینجا میتونم همه جا را کنترل کنم حتی برم رو خط مکالمه هویدا که نخست وزیر بود یک ربعی گذشت گفت کارم تمام شد ، پاشو بریم از نعمت خدا حافظی بکنیم وبریم خونه ویکبار هم مهدی فیروزیان با نعمت میخواستند با یک ماشین سیتروئن  بروند شمال من تا انزمان شمال را ندیده بودم  سعید گفت که مرا هم با خود ببرند.واز ان تاریخ ببعد من هرگز نعمت را ندیدم و هیچ وقت هم نتونستم سراغی ازش بگیرم . قراربود که روز بعد من برگردم زنجان،من در نهایت  نتوانستم خونی بودن ادرارم  را به سعید بگم. سعید گفت یک ماه دیگه با مهدی بیائین تهران من میخوام کلاس 12 را برید مدرسه علوی ،من با اقای روزبه صحبت میکنم ،البته از شما امتحان ریاضی وفیزیک میگیره . سعید چند جلد کتاب داد که من تا امدن به تهران انها را بخونم راه ورسم زندگی نوشته الکسیس کارل – انسان گرسنه یا ژئوپلتیک گرسنکی -کارنامه سیاه فلسطین ترجمه هاشمی رفسنجانی – الوداع گل ساری- وبرمیگردیم گل نسترن بچینیم. روز بعد اورد منو گذاشت کاراژاتوبوسهای زنجان در خیابان قزوین  روبروی دخانیات ومن به زنجان برگشتم دو روز دیگه هم گذشت دیدم هنوز خون ریزی دارم خجالت میکشیدم به دکتر یا به کسی بگم بالاخره دل بدریا زدم رفتم اطاق ننه جان گفتم یک چیز بگم به خانمجان نگو گفت چیه ؟ گفتم از کوه افتادم پائین از ادرارم خون میاد گفت نترس من دواشو بلدم . محمد شوهرم از اسب افتاده بود ومثل تو از ادرارش خون می اومد تو ده  نخود را پختیم دو سه روزی خورد وخوب شد.(شوهر ننه جان ،محمد اقا که گویا خان بوده و خود ننه جان هم خان زاده بوده که دار وندارشان را در حمله مالکین بزرگ دهات دیگر از دست داده بودند وبعداز فوت پدرودختر نوزادش  در 1313همراه عمویش روانه شهر شده  ومادرم او را به دایگی  برادر بزرگم یوسف اقا  پذیرفته  بود وتا اخر عمرش هم در خونه ما با عزت و احترام زندگی میکرد وهمه او را دوست داشتیم وبعد از شهادت سعید ومهدی چشمانش کور شده بود و در زمان ازادی من از بینائی محروم بود) نمیدونم چطوری نخود را پخت که تو خونه هیچکی نفهمید، ریخته بود تو یک کاسه مسی با یه قاشق ،و اونو گذاشته بود پشت رختخوابها تو اطاق خودش ،بمن گفت : هر از گاهی برو دو سه قاشق بخور من هم همان طور که گفته بود اجرا کردم نمیدانم خودش خوب شد ویا ان نخود پخته دواش بود .هر چه بود دو-سه روزه خوب شدم. وننه جان هم به هیچکی نگفت.. 

6

 مادرم را که آنزمانها ما خانم وپدرم خانمی صدا میکرد صاحب ملکی بود که هنوز شامل اصلاحات ارضی نشده بود. روستائی بود بنام ” آزاد سفلی” خانمجان با دائیم شریک بودند، کدخدای مادرم مردی بود بنام مشهدی محمد وکدخدای دائیم مشهدی آقامعلی چند روز از برگشتنم به زنجان نگذشته بود که مشهدی محمد به زنجان امد آنزمان روستای ازاد که تنها دو فرسنگ از زنجان فاصله داشت ، یک راه مالرو داشت به باریکی یک متر مادرم به مشهدی محمد گفته بود که اگه بار  آوردی وخرهایت زیاد بود، من ومهدی را با خودش به روستا ببرد وما هر سال دو هفته ای با دو پسر دائیم سیروس وناصر به ده میرفتیم و خانه اربابی هم خونه بزرگی بود . ویک حیاط بزرگ ویک حیاط کوچک داشت . دائیم که در مورد ما دست ودل باز بود، سالهای قبل یک بزماده بما داده بود من ومهدی انرا با خودمان به شهر اوردیم ولی خانمجان به مشهدی محمد گفت که برگردوند به ده ویک بز نر ویک بره ماده هم بخرد. واز یونجه های باغ ، مقداری که برایشان لازم است برای زمستان بردارد . فکر میکنم انزمان من پنجم ابتدائی ومهدی اول دبیرستان بود. وتعداد گوسفندها وبزها سالی که من دیپلم گرفتم بزرگ وکوچک شانزده تا شده بودند، که دیگر بعلت اصلاحات ارضی مرحله سوم وفروش روستا کل انها را به ششصد تومان فروختیم وسیصد تومان سهم من شد .باری ما سوار خر، راهی ده شدیم همین دوازده کیلومتر راه با خر ، نصف روز زمان میبرد وقتی رسیدیم به ده دو پسر دائیم سیروس وناصر هم آمده بودند . روز بعدش دائیم یک اسب جوان را به ما چهار نفر داد وگفت بروید اطراف باغ وخارج از محل مسکونی روستا سوار بشوید .ما چهار جوان انقدر از اسب جوان کار کشیدیم که به حال نزار افتاد وحتی یک روز اسب که عصبانی شده بود از میان درختان پا بفرار گذاشت وشاخه های درختان ،کت ولباس،ناصررا که بروی اسب خم شده بود پاره پاره کرد ولی به خودش اسیبی نرسید .دائیم به مشهدی آ فامعلی گفت که اسب را به ده مرجان که گویا در همان نزدیکی ها بود ببرد وبما گفت شما این اسب را میکشید . دائیم بعد از نهار می خوابید وما هم در حیاط مشغول صحبت وتفریح بودیم که طوفان خیلی شدیدی وزیدن گرفت، من طوفانی به ان شدت را بخاطر ندارم گرد وخاک همه جا فراگرفت تا ما وارد اطاق شدیم دائیم که بر روی تخت چوبی خوابیده بود از جا پرید واو که مرا عبی جان صدا میکرد گفت “عبی جان اسب مرد ” البته ما فکر کردیم که این حرف بهانه است ودائی خواسته که دیگه اسبو بما نده. دم غروب کدخدای ان ده با رکابی در دست سر رسید وگفت که اسب روی یک صخره در حال چرا بود که طوفان شروع شد وسنگ از زیر پای اسب در رفت واسب سقوط کرد ومرد . اما نفهیدیم که واقعیت چه بود . دو روز بعد برگشتیم زنجان و همه ساله وقتی برمیگشتیم خونه مادرم میگفت برید اشپزخونه بزرگ که تنور نانی هم داشت (انزمان در اول هر ماه دو نفر نانوای زن می امدندودر اشپزخانه بزرگی که در طرف دیگر حیاط بود برای یک ماه نان می پختند) بعدا لباسهایمان را درمی اوردیم ومادرم مقداری اتش در تنور درست میکرد ولباسها را در تنور می تکاند تا اگر شپشی در لباسمان باشد وارد خونه نکنیم والبته انزمانها موهای سرمان هم خیلی کوتاه بود بعد میرفتیم تو حوض ولباس تمیز میپوشدیم و می اومدیم داخل اطاق . دو سه روزی گذشت سعید از تهران زنگ زد که بیائید تهران برای امتحان مدرسه روزبه .من ومهدی روانه  تهران شدیم ، ولی این دفعه خونه سعید نسبتا خلوت بود وغیر از ممد وعبدی رفت وامدی نبود قرار بود که یک هفته دیگر   خواهرم وشوهرش حسن اقا وسهیلا که خیلی کوچک بود بیان تهران . دو روز بعد سعید من ومهدی را برد مدرسه علوی ، اقای روزبه ما دو نفر را برد یک اطاقی که چند نفری هم روی صندلی نشسته بودند ، انها هم برای امتحان امده بودند سوالات مربوط به فیزیک وریاضیات ( حبر -هندسه -حساب استدلالی )بود امتحان تمام شد ما بخانه برگشتیم سعید هزار تومان برای ثبت نام ما در پاکتی گذاشته بود روی تاقچه . دو سه روز بعد صدیقه وحسن اقا هم سر رسیدند وطبق معمول آنزمان ادارت روز پنجشنبه تا ظهر کار میکردند . فکر کنم پنجشنبه صبح را هم سعید مرخصی گرفته بود سعید طوری ترتیب داده بود که  مهمانها را از گشت وگذار بی نصیب نکند . اول صبح پنجشنبه، بازار تهران و نهار چلوکباب شمشیری ودر برگشت فروشگاه فردوسی از انجا ساختمان پلا سکو واخرش هم لاله زار وکوچه برلن. البته انزمان اسانسور ساختمان پلاسکو وپله برقی فروشگاه فردوسی اخر عشق بود وحتی صدیقه موقع بالا رفتن اسانسور ورد ودعا را فراموش نکرد .همانطوریکه وقتی در تابستان با درشکه ،خانوادگی به باغ خانمجان در مالدره میرفتیم خانمجان در سرازیری مالدره که به تصور ما خیلی هم وحشتناک بود ،ایت الکرسی را فراموش نمیکرد بالاخره دمادم غروب صد قدم مونده بخونه، سعید به مهدی گفت برو از بالا یک ظرف بیار، از بقالی چسبیده به چلو کبابی 444 ماست بگیر ما هم نان سنگگ میگیریم میائیم بالا. وقتی صدیقه و حسن اقا از زنجان امدند. ممد وعبدی رفته بودند جای دیگر و خونه خالی بود. مهدی بسرعت دوید و رفت بالا وبا ظرفی برگشت . وماست گرفت . ما  دم در بودیم که مهدی هم با ماست سر رسید وگفت : در اپارتمان باز بود فکر کنم دوستا ت در خونه هستند . سعید که میدونست بخاطر صدیقه وحسن اقا کسی قرار نیست به خونه بیاد ، سنگگ ها را با عجله داد بمن وبا سرعت از پله ها با لا رفت من ومهدی وحسن اقا هم با سرعت بالا رفتیم بمحض رسیدن به خونه، سعید پشت در اطاق بغل راهرو ورودی، جائی که یک سری کوله پشتی وکفش کوه بود را نگاه کرد، وگفت چیز مهمی نیست ولی دزد 1000 تومان پول ثبت نام مارا برده بود. وجالب اینکه گردن بند ودستبدوگردنبند خواهرم را که در همانجا بود ندیده بود ..                                                                           

7

​​دبیرستان علوی دبیرستان بسیار گرانی بود. شهریه 500 تومان در انزمان شهریه بسیار بسیار زیادی بود . بیشتر از حقوق ماهیانه یک دبیر دبیرستان من فکر نمیکنم که حقوق سعید در ان سالها بیشتر از دو – سه هزار تومان بوده باشد . باید در نظر داشت که حتی درسالی که من وارد دانشگاه شدم که ده سال بعد از ورود سعید به دانشگاه بودکل دانشجویان دانشکده مهندسی در ایران به چهارصد نفر نمیرسید بیش از سه دانشکده مهندسی در ایران موجود نبود در انزمان مهندسی معادل فوق لیسانس بود که در همان سالها لیسانس مهندسی هم ایجاد شد که دانشگاه صنعتی اریامهر و پلی تکنیک ودانشگاه علم وصنعت را شامل میشد وبعد ها اصلا مهندسی معادل لیسانس شد..ان زمانها مهندس بودن فراتر از یک دکتر متخصص بود .بهر صورت سعید هم فارغ التحصیل مهندسی الکترو مکانیک دانشگاه تهران بود با همه این تفاسیر ، هزار تومان پول بسیار زیادی بود ولی برای سعید اصلا مهم نبود چونکه فهمیده بود. که : دزد، یک دزد معمولی بوده . وربطی به سایر مسائل نداشته دوروز بعد من ومهدی وسعید رفتیم دبیرستان علوی – اقای روزبه که سعید را کاملا می شناخت ( چونکه  در دبیرستان توفیق زنجان معلمش بوده) خیلی به سعید احترام می گذاشت وگفت اقای مهندس : عبدالله قبول شده ولی اقا مهدی خیلی ضعیفه ما نمی تونیم ایشان را بپذیریم . سعید با حالتی جدی گفت افای روزبه تو افتخار میکنی که من نود وهفت در صد در دانشگاهها قبولی دارم این عبدالله تو مدرسه تو هم نیاد در کنکور دانشکده ها قبول میشه اگه تو راست میگی مهدی را بپذیر . اقای روزبه که انتظار هم چو جوابی نداشت گفت مهندس جان ما را اذیت نکن .ما پس از چند دقیقه انجا را ترک کردیم وبه خونه برگشتیم. مهدی هیچ علاقه ای به درس ومشق نداشت ولی واقعا  مهدی نبوغ فنی داشت  او در نوجوانی عاشق کارهای مکانیکی و گل وگیاه و نجاری ولوله کشی و برق بود. ولی اگر صندلیش پشت سر من قرار نداشت در امتحان نهائی دبیرستان ششم ریاضی بدون تجدیدی قبول نمیشد فکر کنم عکسی که عکاس در آنزمان از امتحانات نهائی گرفته بود، در آلبوم عکس یکی از خواهران هم موجود باشد . بخاطر حرف اول فامیلی جایش در ردیف صندلی درست پشت سر صندلی من افتاده بود من هر مساله ویا سوالی را مینوشتم از دسته صندلی اویزان میکردم تا مهدی هم بنویسد. ناظر جلسه هم اقای فخرالدین اسماعیلی دبیر عربی که نسبتی هم با ما داشت بنظر من  متوجه امر هم شده بود ولی چون دوست بسیار صمیمی وهمکار برادرم یوسف اقا  هم بود گیر نمی داد. بگذریم سعید بمن گفت که بهتره تو هم برگردی زنجان . بعد از دو سه روزی ما به زنجان برگشتیم ولی سعید تقریبا تمام کتابهای مهندس بازرگان ودو سه کتاب دیگر ازجمله جنگ شکر در کوبا ومیراث خوار استعمار را داد که من بخونم ما برگشتیم زنجان ومهدی با پنج وشش تجدید در شهریور ناپلئونی قبول شد و دو باره در ششم ریاضی دبیرستان در امیرکبیر همکلاس شدیم . در شهر زنجان فقط یک کلاس ششم ریاضی موجود بود وتعداد محصلین هم به 25 نفر نمیرسید . من بیش از 15 نفر از از همکلاسی ها را بخاطر دارم من با دو نفر از همکلاسی ها روابط بسیار نزدیکی داشتم  محمد نمازی و تقی کرمی که بعد از سال 1348 انها هم وارد جریان سیاسی شدند . . مطالعات خارج از درس که سعید برای من داده بود و با شور وشوقی که در من ایجاد شده بود مرا از درس ومدرسه دور کرد ومن ششم ریاضی را با معدل 13/5 گذراندم والبته ناگزیر بودم که مهدی را هم کمک کنم که دیپلمش را بگیرد آنسال هم بهمین وضع سپری شد پس از پایان سال تحصیلی من ومهددی برای کنکور باید به تهران میرفتیم البته در ان سال هنوز کنکور سراسری نبود.

من این خاطرات را از کلاس دوره دوم دبیرستا ن شروع کردم ولی قبل از اینکه وارد داستانهای پس از سالهای 1346 وآغاز فعالیت سیاسی شوم  داستان را در همین جا متوقف میکنم و مختصر به داستان خانوادگی برمیگردم 

​ من در نظر داشتم که اندکی به عقب برگردم و از خاطرات دوران کودکی ام بنویسم ولی مهرامیز عزیز دختر نازنین برادرم، سوالی در مورد گذشته سیاسی اقا بابای عزیز ایشان که پدر من باشد کردند. من برای پاسخ ایشان ، نا گزیربه تاریخ گذشته خانواده پدری ولو بسیار مختصر بپردازم ، البته اطلاعات من علاوه بر جنبه های شنیداری ، بیشتر از کتاب هائی ایست که برادرم  و اقای منوچهر صدوقی داماد مرحوم محمد تقی جعفری تالیف کرده البته  این تالیفات  مبتنی بر مستندات کاملا موثق می باشد  . نسب اجدادی پدری ما به ایل ” آق قویونلو” برمیگردد -که در آغاز حکومت صفوی در ترکیه می زیستند. که  جدّ ما بنام جهانگیر بیگ با ایل وتبارش، بسبب درگیری یا حکومت عثمانی به خاک ایران عقب نشینی میکنند . وشاه عباس انها را در اردبیل اسکان میدهد . شمشیری را هم که بر دسته طلائی آن ” نوکر شاه ولایت عباس ” حک گردیده به رسم یادبود به رئیس ایل هدیه میدهند،که اینک در اختیار ،متولی امر،پسر عمویم  اقای محسن دلجو است.و ایشان علیرغم اینکه انسان ازاد اندیش ودور از تعصب وجزم اندیشی هستند  ، با جمع اوری  وسازماندهی  دارائی هائی بسیار زیادی که در قالب وقف اولاد ذکور  پراکنده شده بودند. بدون هیچ چشمداشتی  در نظر دارند که منزل موروثی در اردبیل را به موزه تبدیل نمایند . مسلم است که  اجداد این خانواده شدیدا شیعی مسلک بوده اند. فرزند جهانگیر بیگ حاج لطف الله تاجر وفرزند ایشان حاج میرزا لطف علی اقا و فرزند ایشان حاج عبداله تاجر بوده که وصیت نامه اش اکنون نزد خا نواده موجود میباشد البته از زمان حاج میرزا عبدالله تاجر وفرزندش حاج میرزا محسن مجتهد دست نوشته ها وکتابهای خطی بسیاری باقی مانده که در اختیار خانواده برادرم میباشد .بعضی از این اسناد که یوسف اقا نیز در کتاب زندگانی حاج میرزا محسن مجتهد اردبیلی نیز آورده مستندا گوشه هائی از تاریخ ایران را بیان کرده که من در جای دیگر به ان روشنی ، ندیدم . حاج میرزا عبدالله در موقع تقسیم اموال سهمی میرزا محسن به دو “برده”  با شمارش راس اشاره میکند (کنیز زرافشان نام یک راس وغلام بلال نام یک راس) .که گویای این امر است که برخلاف نظر بعضی از مورخین در ایران برده هم  وسیعا موجود بوده .از وصیت نامه ایشان پیداست که ثروت زیادی داشته ولی ثروتش با ثروت فرزندش حاج میرزا محسن مجتهد قابل قیاس نبوده . حاج میرزا محسن هم مالک بزرگ بوده وهم تاجر بسیار ثروتمند وهم مجتهد، که مرجعیت تام در اذربایجان وقفقاز را داشته وتالیفات زیادی هم در امور شرعی از او باقی مانده و در دستنوشته های روزانه اش طنز های شاعرانه ای هم وجود است و پیداست که در ریاضیات هم دستی داشته قانون جداول فرد از 3*3 تا بی نهایت که از هر جهت مساوی یک عدد ثابت باشد بسیار جالب و شگفت اور است. من یک جدول7 رقمی را براساس الگوریتم ایشان در پایان خواهم نوشت ایشان فرزندان بسیار زیادی داشته که من به دو نفر از ایشان اشاره میکنم . .یکی حاج میرزا یوسف مجتهد که پدر بزرگ ماست ایشان مشروطه خواه ونماینده ایت الله مازندرانی وخراسانی در ایران بوده وایشان طرفدار فلسفه ملا صدرا بوده وتالیفات زیادی از او بافی مانده . وبرادرش میرزا علی اکبر مجتهد فردی بوده از سنخ شیخ فضل الله نوری . احمد کسروی در باره ایشان میگوید ” این اقا میرزا علی اکبر یک ملای شگفتی می بود این نیز با دلبستگی زیاد به کیش شیعی “شریعت” نمودی وبه اندازه توانائی خود حکومت شرعی راندی ……..و به دولت و کشور وتوده و این گونه چیزها پروا ننمودی . یک ملائی بود از تیپ حاج شیخ فضل الله نوری وسید کاظم یزدی ، با این جدائی که شکوه دوستی حاج شیخ فضل الله وفریب کاری سید کاظم را نداشت ویک مرد ساده درونی می بود و آنچه از مردم میگرفت .هم بسود انان بکار میبرد یاد دارم که در کتاب سردار جنگل نوشته ابراهیم میر فخرائی  عکس از وی آورده که برعلیه بالشویک ها حکم جهاد میده  گویا وقتی میرزا کوچک خان نه نفر را برای مذاکره با حیدر عمو اوقلی به تبریز روانه میکند در اردبیل میرزا علی اکبر انها دستگیر واعدام میکند و عموما این خاندان شیعی مسلک با حکومتهای شیعی ایران مشکلی نداشتند . والبته اغلب روحانیون تا قبل از انقلاب با سیستم پادشاهی مشکلی نداشتند و پدر ما هم که یک روحانی بوده ودر زمان رضا شاه تغییر لباس داده بود طر فدار سلطنت .بود ومعتقد بود که سلطنت را خدا عطا میکند  قل اللهم مالک الملک توتی الملک من تشاء وتنزع الملک ممن تشاء.

9

  جنگ دوم جهانی سال 1318 اغاز شد و انگلیس که به نفت رایگان ایران برای پیشبرد جنگ نیاز داشت، و روسیه که نیازمند دریافت کمک‌های لجستیکی از متفقین بود، با چراغ سبز آمریکا به ایران حمله کردند ایران در شهریور 1320 از شمال توسط ارتش شوروی واز جنوب توسط ارتش انگلیس اشغال شد . ارتش ایران دربرابر ارتشهای روس وانگلیس در هم پاشید ونهایتا رضاشاه ایران را ترک کرد ومحمد رضاشاه صاحب تاج وتخت وسلطنت پدر گردید . در 11 شهریور 1324 جنگ دوم جهانی پایان یافت ونقشی که اتحاد جماهیر شوروی با از دست دادن بیست میلیون نیروی انسانی در شکست متحدین داشت او را به ابر قدرت دوم جهان تبدیل کرد .عملا پس از سقوط رضا شاه مانعی برای ایجاد احزاب سیاسی وفضای دموکراتیک در جامعه موجود نبود وبا پایان یافتن جنگ دوم جهانی در همان شهریور 1324 احزاب دموکرات اذربایجان به رهبری پیشه وری وکردستان برهبری قاضی محمد تاسیس شدند . فرقه اذربایجان در 22 اذر ماه همان سال جمهوری اذربایجان را تشکیل داد ولی قصد جدائی طلبی نداشت و خواهان شکل فدارتیو حکومتی بود. درست پس از یکسال، یعنی در 21 اذرماه 1325 با حمله ارتش حکومت مرکزی فرقه در هم پاشید و پیشه وری به شوروی پناهنده شد در طول یکسال حکومت حزب دمکرات اذربایجان انها شروع به یک سری کارهای زیر بنائی ومبارزه با فساد وگسترش فرهنگ نمودند. از جمله دانشگاه تبریز در طول همان یکسال بنا گذاشته شد و دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز شروع بکار کرد. ودر روستاها مبارزه با مالکین را شروع کردند . زنجان که یکی از شهرهای بزرک مالکی ایران بود وچندین خانواده بزرگ مالکی عمدتا همه کاره شهر بودند ونمایندگان مجلس شورا ی ملی وسنا ی شهر توسط انها انتخاب میشد .با سلطه فرقه دموکرات به شهر زنجان اغلب بزرگ مالکان شهر را ترک وبه تهران رفتند و پدر ما صاحب دفترخانه اسناد رسمی بود دفتری داشت در سبزه میدان ودر طبقه دوم . والبته روابط بسیار نزدیکی با خانواده ذوالفقاری وافشار وسایر خانوداهای بزرگ شهر داشت و پدرم یکی از افراد خانواده ذوالفقاری را، با سر کردن چادر بر سر وسوار بر مرکب ، شبانه از شهر خارج میکند . وفرقه دموکرات از جریان امر مطلع شده وقصد دستگیری پدرم را میکند وپدرم نیز شبانه از زنجان میگریزد ودر تهران در خانه مجد ضیائی سکونت میگزیند. حزب دموکرات یک فرد معمم بنام ملا محمد علی معروف به ملا معدعلی را بجای پدرم در ان دفترخانه برمی گزیند .گویا روزیکه ارتش حکومت مرکزی وارد زنجان میشود این بیچاره را از طبقه دوم به پائین پرتاب وبطرز فجیعی بقتل میرسانند وگویا پدرم نیز پس از بازگشت به زنجان پا به ان دفترخانه نمیگذارد و به ساختمانی در چهاراه پهلوی که اکنون بانک صادرات شده منتقل میشود . باید اذعان کنم که من سه سال پس از پایان این وقایع بدنیا امده ام وطبعا منبع همه این وقایع شنیداری است. نکته بسیار جالبی که در این میان برایم زیباست داستان باصطلاح نوکر خونه مشهدی احمد است . من امکان ندارد هفته ای بگذرد ویک بار بزرگواری ومعرفت او را به خود یاد اوری نکنم بقول نویسنده و روشنفکر فرانسوی فرانتس فانون که در سال 1332 به مردم فقیر الجزایر در مبارزه با استعمار فرانسه کمک میکرد میگوید ” گاهگاهی انسان در میان انسانهای فقیر وبی چیز وحتی بیسواد، بزرگوارانی را می بیند که در مقابلش سر تعظیم فرود می اورد ” پدرم از زنجان متواری میشود مادرم با دو پسر و چهار دختر که کوچکترینش مریم دوساله است. با دایه یوسف اقا جمعا 8 نفر در زنجان میمانند مادرم تمام مشگلات زندگی را بدوش میگیرد .سعید میگفت : که مشهدی احمد مصلحتا به فرقه می پیوندد ودر غیاب پدرم از تمام شئونات منزل دفاع میکند واجازه نمی دهد که کسی به منزل نزدیک شود ودر این میان گوش برادر بزرگم یوسف اقا عفونت میکند وبرای در مان راه علاجی در زنجان نمی یابند مشهدی احمد یوسف اقا را شبانه با قطار به تهران میبرد واز انجائیکه فکر میکند که خانم نمیتواند دیگر خواهرم عذرا که در انسال چهار ساله بوده نگهداری بکند او را هم در بغل با خود به تهران می برد و برادرم را در تهران در منزل اقای ضیائی به پدرم میدهد.  عذرا به زنجان برمیگردد یادش برای   همیشه گرامی ​باد                                       ​​

 ا  10 –  اولین خاطره ایکه از دوران کودکی بیاد دارم ، شاید مربوط به سه یا چهار سالگیم باشد ، از بالای چند پله من افتادم به پائین ،دختر دائیم انیس دامنش را باز کرد من افتادم تو دامنش. خواهرم میگفت که این واقعیت داشت ودر خونه قدیمی اتفاق افتاده بود. دومین خاطره : مربوط به شش سالگیم هست . در طبقه پائین خونه مان، در جلو اطاقها یک سر سرا ئی بود به طول سه متر وبه عرض یک ونیم متر که پنجره دو اطاق خواب ودرب اطاق خواب ننه جان که دایه برادر بزرگم بوده ویک راهرو کوچک به انجا باز میشد ما زیلو انداخته وانجا نشسته بودیم . در زدند، من رفتم در را باز کردم “یوسف بی” ابدارچی دفتر خانه پدرم بود در زنبیل چیزهائی اورده بود که یادم نیست چه بود ولی در دست دیگرش یک پارچه بود. گفت : اقا این پارچه را خریده که برایت کت وشلوار بدوزند .مادرم پارچه را گرفت و برد گذاشت تو صندوق خونه نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم که پارچه کت وشلوار من اونجاست ولی مادرم گفت که اصلا هم چو چیزی نبوده ولی حتی در دوره دبیرستان هم بارها داخل ان صندوق خونه را گشتم خانم میگفت حتما خواب دیده ای ، الان که با برنامه کامپیوتری جستجو کردم تا تاریخشو دربیارم ، برام مشخص شد که اوایل شهریور 1334 بود چونکه من خیلی خوشحال بودم که محرم اومده ومشهدی احمد شبها ما را برای دیدن دسته های عزاداری به گردش میبرد وقرار بود از اول مهر هم برم مدرسه. مشهدی احمد از سالیان خیلی قبل از تولد من در خونه ما زندگی میکرد . مشد احمد روزها در دفترخانه پدرم کار میکرد وشبها به خونه برمیگشت .و اطاق مخصوصی داشت در طبقه دوم خونه . برای من مشد احمد یک اسطوره است که باید جداگانه در موردش صحبت کنم وهمین الان به احترامش از جا برمیخیزم و دقیقه ای سکوت میکنم . مشد احمد به بیان آنروز نوکر خونه بود ولی برای من یک اسطوره است یک بار از برادرم سعید پرسیدم از مشد احمد چه میدانی ؟ او سکوت کرد و گفت او یک انسان بیسواد و بی نهایت شرافتمند بود من به احترامش سخنی نمیگویم وخواهش میکنم که شما هم یک دقیقه به احترامش سکوت بکنید بهتره که یک کمی از زندگی ان زمان صحبت کنم برای کسانی که هیچ تصور ی از زندگانی خصوصا در شهرستانها ندارند خانواده ما جزو مرفهین شهر بود پدرم به ولخرجی در خورد وخوراک شهره شهر بود با اینهمه . در انزمان خونه ما برق نداشت واب لوله کشی هم نبود چاه ابی بود با یک تلمبه دستی وحوضی در وسط حیاط واغلب خونه ها چاه و دلو داشتند واب خوردنی را با مشربه از یک جای بخصوصی در سرچشمه زنجان می اوردند ولی جالب اینکه خونه ما تلفن داشت . در انزمان حتی باطری خشک هم نبود در کنار دستگاه تلفن شیشه ای با دو الکترود قرار داشت ومسئول مخابرات هر از دو ماهی انرا بازرسی میکرد ونشادر میریخت من دقیقا یادم است اسم ایشان ” اقا بی” بود وبعدها فامیلش را هم فهمیدم فامیلش بود اشراقی واگر ما میخواستیم به محضر اقام زنگ بزنیم چند بار دسته تلفن را می چرخاندیم اقا بی سلام اقا بی وصل کن به محضر اقا بی به محضر زنگ میزد وبعد در مرکز مخابرات فیش تلفن ما را در می اورد ومیکرد تو سوراخی که خط محضر بود. در زمستان روی حوض را می پوشاندیم اولش یک شبکه چوبی روی حوض میگذاشتیم و روی ان حدود بیست سانتیمتر خاک میریختیم وروی انرا کاه گل میکرد ند و یک دریچه به ابعاد 50 در 80 هم میگذاشتند . . بر روی درش هم شبها یک گونی پر از کاه می گذاشتند که اب حوض یخ نزند. ودر ان اب حوض که حد اقل چهار ماه تعویض نمیشد هم ظرف ها را می شستند وهم افتابه توالت را پر میکردند وهم دست وصورت می شستیم و وضو میگرفتیم ودر داخل خونه هم زیر کرسی خوابیدن لطفی داشت همه خواهر ها ومهدی در اطاق چسبیده به اطاقی که کرسی بود میخوابیدند ولی من که کوچکترین بودم در طرف مقابل کرسی که پدر ومادرم می خوابیدند می خوابیدم وهنوز هم نجواهای شبانه انها را بخاطر دارم وسخن مادرم که میگفت بابا بذار بخوابم(بابا قوی یاتم) جاده تهران زنجان خاکی بود در اول پائیز انتهای شاخه بیش از ده خوشه انگور مراغه ای را در ریسمانی گره میزدیم ودر فاصله هر ده سانتیمتر از یک میخی که بر روی تیر چوبی سقف زده بودند اویزان میکردیم معمولا چهار صندوق خیلی بزرگ انگور مراغه که هر دو صندوقش یک بار خر بود برای زمستان ذخیره میشد . هندوانه و خربزه برای شب یلدا و چندین صندوق انار طارم وپیاز وسیب زمینی برای مصرف زمستان در انبار ترشی نگهداری میشد ولی هویج وچغندر را هم بمقدار زیاد در باغچه در زیر خاک چال میکردیم وزمستانها برف را کنار میزدیم واز زیر خاک انها را در می اوردیم. تا هفت سالگی دوست محبوب من شمسی دختر دائیم بود. که هنوز هم مثل خواهرم دوستش دارم .البته شمسی را همه دوست دارند و. او دلی بسیار مهربان وخصال انسانی والائی دارد بعد از اعدام سعید ومهدی و دستگیری من ودرگذشت پدرم در سال 1352 علی که 13 ساله بوده عملا ساکن خونه مادر بزرگ میگردد و اگر چه همه فامیل درجه اول وخصوصا خواهرانم مواظب مادر هستند .ولی ساکنان اصلی خونه علی و ننه جان وخانمجان هستندو بنا بگفته علی دختر دائی ها شمسی وفیروزه هر بعد از ظهر پنجشنبه ساعاتی را در کنار عمه شان سپری میکنند. . در تابستان وقتی بباغ میرفتیم من وشمسی در تمام مدت باهم بازی میکردیم. باهم بودیم یکبار من چوبی را در سوراخی فرو کردم دهها زنبور از لانه ای در امدند وشمسی را نیش زدند تمام صورت شمسی ورم کرده بود وجیغ وداد میکرد ومن هم گریه ام گرفته بود ودر زمستانها در برفهای انبار شده باغچه تونل میساختیم . هر وقت که شلوغ میکردم مادرو میگفت اگر شلوغ نکنی میگم شمسی میاد . بعد از هفت سالگی خانمجان کم کم خط سیر مرا عوض کرد و پسر همسا یه ها رضا براتی فریدون حسینی وپسر دائی ها سیروس وناصر راجایگزین شمسی نمود. 

11

  ما تقریبا در منطقه مرکزی شهر زندگی میکردیم همسایه غربی مان اقای حسینی کارمند راه اهن بود وهمسایه شرقی اقای براتی بازاری و صاحب یک واحد کوچک ذوب مس بود وروبروی خونه هم اقای ادهمی در بازار پارچه فروشی داشت ودیگری هم اقای درگاهی چلو کبابی داشت هر وقت که کار دفترخانه بخصوص بعد از اصلاحات ارضی خیلی زیاد بود ما در دفترخانه به پدرم کمک میکردیم و پدرم به اقای درگاهی زنگ می زد که برای همه چلو کباب میاورد علیرغم اینکه پدرم سردفتر ومادرم هم مالک بود ولی بعلت ولخرجی پدرم مقروض شده بود ولی با اغاز اصلاحات ارضی اوضاع برگشت – زنجان یکی از شهرهای بزرک مالکی بود بسیاری از روستاها مشمول مرحله اول اصلاحات ازضی شد و نقل وانتقال اسناد به دفترخانه ما واگذار گردید ویوسف اقا که بعد از ترک دبیرستان به دفتر میرفت برای انتقال اسناد به روستاها ماشین جیپی خرید وراننده ای استخدام کرد مالکین ملکشان را به دولت می فروختند ودولت ملک را با وام بانک کشاورزی در 15 قسط به زارعین میفروخت . انزمان بزرکترین اسکناس ده تومنی بود که بندرت یافت میشد و یک – دو – پنج- تومانی اسکناسهای رایج بودتد و پول سکه هم شامل ده شاهی یک ریالی ودو ریالی وپنج ریالی بود یادم هست که یک روز برای امضاء وتحویل اسناد مالکیت به سه روستای بزرگ رفته بودیم . اسم یکی که خیلی بزرگ وحدود 400 خانوار داشت “مهرآوا” بود من ومهدی مسئول نگهداری پول شدیم من در یک گونی اسکناس ها را که یک یا دو تومنی بودند میگذاشتم ومهدی در گونی دیگر سکه های یک و دو وپنج ریالی وده شاهی را یوسف اقا و اقای مجتبی انوری هم امضا میگرفتند وراننده هم اقائی بود بنام احمد که اگر از یوسف اقا نمی ترسید دستبرد به گونیها میزد که بعد از برگشتن یوسف اقا اخراجش کردو بعد ها اقا غلامرضا را اورد که مرد بسیار شریفی بود و داستان رانندگی اش در تهران معروف است اقا غلامرضا همه جا را از توپخانه می شناخت وقتی می خواست از میدان 24 اسفند (میدان انقلاب امروزی) بره به میدان فوزیه ( امام حسین) از میدان فردوسی میرفت به توپخانه و دو باره بر میگشت میگفتی چرا مستقیم نمیری میگفت من همه جا را از توپخانه بلدم. در انزمان بقدری کار دفتر خانه زیاد شده بود که یوسف اقا قبوض صد تائی اصلاحات ارضی را می اورد خونه وخواهرا هم کار میکردند هر صد عدد 25 ریال میگرفتیم کار پدرم شده بود فقط امضا کردن برای انتقال یک تکه زمین پدرم می بایستی بیست مورد امضا میکرد 15 مورد برای قبوض اصلاحات ارضی واسناد وام بانکی وسند انتقال . در انزمان اکثریت جمعیت در روستا زندگی میکردند وبرای یک روستای دویست خانواری بیش از 4000 امضای پدرم مورد نیاز بود یک بار یک دسته قبوض به ارتفاع شاید نیم متر را یوسف اقا گذاشته بود روی میز که اقام باید امضا میکرد پدرم دسته دسته امضا میکرد ودر روی میز در بغل امضا شده ها روی هم می چید من خیلی ناراحت بودم وواقعا کار تکراری وحشتناکی بود پدرم برای دستشوئی از پله ها پائین رفت من چهار دسته از قبوض را برداشتم وبه اطاق دیگر رفتم و بدون اینکه کسی متوجه شود جای پدرم امضا کردم تا پدرم از پله ها بالا بیاید یک دسته را صد تائی را که امضاء کرده بودم داخل امضا شده ها گذاشتم و سه دسته دیگر را هم موقع رفتن به خونه بدون انکه او متوجه شود داخل قبوض گذاشتم من امضای پدرم را درست مثل خودش انجام میدادم البته وقتی هم که رئیس دبیرستان امیرکبیر در ثلث دوم به خاطر پاره شدن عکس فرح نمره انضباطم را خیلی کم داده بود کارنامه ام را خودم از عوض پدرم امضا کرده بودم. اقا میرزا سلیمان واقعا انسان منحصر فردی بود بسیار سلیم النفس و خوش قلب وخوش باور . ……          ما تقریبا در منطقه مرکزی شهر زندگی میکردیم همسایه غربی مان اقای حسینی کارمند راه اهن بود وهمسایه شرقی اقای براتی بازاری و صاحب یک واحد کوچک ذوب مس بود وروبروی خونه هم اقای ادهمی در بازار پارچه فروشی داشت ودیگری هم اقای درگاهی چلو کبابی داشت هر وقت که کار دفترخانه بخصوص بعد از اصلاحات ارضی خیلی زیاد بود ما در دفترخانه به پدرم کمک میکردیم و پدرم به اقای درگاهی زنگ می زد که برای همه چلو کباب میاورد علیرغم اینکه پدرم سردفتر ومادرم هم مالک بود ولی بعلت ولخرجی پدرم مقروض شده بود ولی با اغاز اصلاحات ارضی اوضاع برگشت – زنجان یکی از شهرهای بزرک مالکی بود بسیاری از روستاها مشمول مرحله اول اصلاحات ازضی شد و نقل وانتقال اسناد به دفترخانه ما واگذار گردید ویوسف اقا که بعد از ترک دبیرستان به دفتر میرفت برای انتقال اسناد به روستاها ماشین جیپی خرید وراننده ای استخدام کرد مالکین ملکشان را به دولت می فروختند ودولت ملک را با وام بانک کشاورزی در 15 قسط به زارعین میفروخت . انزمان بزرکترین اسکناس ده تومنی بود که بندرت یافت میشد و یک – دو – پنج- تومانی اسکناسهای رایج بودتد و پول سکه هم شامل ده شاهی یک ریالی ودو ریالی وپنج ریالی بود یادم هست که یک روز برای امضاء وتحویل اسناد مالکیت به سه روستای بزرگ رفته بودیم . اسم یکی که خیلی بزرگ وحدود 400 خانوار داشت “مهرآوا” بود من ومهدی مسئول نگهداری پول شدیم من در یک گونی اسکناس ها را که یک یا دو تومنی بودند میگذاشتم ومهدی در گونی دیگر سکه های یک و دو وپنج ریالی وده شاهی را یوسف اقا و اقای مجتبی انوری هم امضا میگرفتند وراننده هم اقائی بود بنام احمد که اگر از یوسف اقا نمی ترسید دستبرد به گونیها میزد که بعد از برگشتن یوسف اقا اخراجش کردو بعد ها اقا غلامرضا را اورد که مرد بسیار شریفی بود و داستان رانندگی اش در تهران معروف است اقا غلامرضا همه جا را از توپخانه می شناخت وقتی می خواست از میدان 24 اسفند (میدان انقلاب امروزی) بره به میدان فوزیه ( امام حسین) از میدان فردوسی میرفت به توپخانه و دو باره بر میگشت میگفتی چرا مستقیم نمیری میگفت من همه جا را از توپخانه بلدم. در انزمان بقدری کار دفتر خانه زیاد شده بود که یوسف اقا قبوض صد تائی اصلاحات ارضی را می اورد خونه وخواهرا هم کار میکردند هر صد عدد 25 ریال میگرفتیم کار پدرم شده بود فقط امضا کردن برای انتقال یک تکه زمین پدرم می بایستی بیست مورد امضا میکرد 15 مورد برای قبوض اصلاحات ارضی واسناد وام بانکی وسند انتقال . در انزمان اکثریت جمعیت در روستا زندگی میکردند وبرای یک روستای دویست خانواری بیش از 4000 امضای پدرم مورد نیاز بود یک بار یک دسته قبوض به ارتفاع شاید نیم متر را یوسف اقا گذاشته بود روی میز که اقام باید امضا میکرد پدرم دسته دسته امضا میکرد ودر روی میز در بغل امضا شده ها روی هم می چید من خیلی ناراحت بودم وواقعا کار تکراری وحشتناکی بود پدرم برای دستشوئی از پله ها پائین رفت من چهار دسته از قبوض را برداشتم وبه اطاق دیگر رفتم و بدون اینکه کسی متوجه شود جای پدرم امضا کردم تا پدرم از پله ها بالا بیاید یک دسته را صد تائی را که امضاء کرده بودم داخل امضا شده ها گذاشتم و سه دسته دیگر را هم موقع رفتن به خونه بدون انکه او متوجه شود داخل قبوض گذاشتم من امضای پدرم را درست مثل خودش انجام میدادم البته وقتی هم که رئیس دبیرستان امیرکبیر در ثلث دوم به خاطر پاره شدن عکس فرح نمره انضباطم را خیلی کم داده بود کارنامه ام را خودم از عوض پدرم امضا کرده بودم. اقا میرزا سلیمان واقعا انسان منحصر فردی بود بسیار سلیم النفس و خوش قلب وخوش باور . ……       پدرم اهل مطالعه بود تمام روزنامه ها ومجلات وماهنامه ها را می خرید اطلاعات – اطلاعات هفتگی – سپید وسیاه – مجله فکاهی توفیق – زن روز- ندای حق – خواندنیها – مکتب تشیع – مکتب اسلام و…. وتنها کیهان استثنا بود میگفت کیهان مال کمونیستها است نا گفته نماند که در انزمان دانشگاهیان وروشنفکران اغلب مشتری کیهان بودند وبغیر از روزتامه ها تمام مجلات سالیانه مجلد میگشتند .. پدرم صبح ها پیاده به دفتر خانه میرفت ودر انزمان میوه فروشی های خوب در فاصله سبزه میدان تا چهارراه پهلوی قرار داشت . پدرم مشتری اول تمام میوه های خوبی بود که وارد زنجان میشد .او از چند مغازه خرید میکرد و لی تحویل نمیگرفت بعد از رسیدن به دفترخانه مشهدی احمد که یک ساعت قبل برای تمیز کردن دفترخانه رفته بود با دو زنبیل پلاستیکی روانه تحویل گرفتن وحمل میوه ها و روزنامه ها به خونه میشد البته این میوه ها بغیر از اقلامی بود که در حجم زیاد خریداری میشد . مثل هندوانه — خربزه – گرمک – طالبی – که با صندوقهای بار شده به خر حمل میشد . تا انجائیکه من یاد دارم همینکه مشهدی احمد از در میرسید همه منتظرقاپیدن مجله هائی بودند که داستانهای سریالی داشت . داستانهای سریالی مانند ” امشب دختری میمیرد نوشته ارونقی کرمانی در مجله اطلاعات هفتگی . پدرم میگفت من به روزنامه ها و روغن وذغال و برنج پول نمیدم حتی سالی دوبار مسافرتم هم مجانی ایست دلیلش جالب بود . آنزمانها هزینه یک معامله بیشتر از بیست تومان نمیشد برای مثال اگر هزینه یک سند چهارده تومان و نه ریال و ده شاهی میشد .واین مبلغ دو اسکناس پنج تومانی ویک اسکناس دو تومانی ودو اسکناس یک تومانی ویک سکه پنج ریالی ویک سکه دو ریالی ویک سکه یک ریالی وسه سکه ده شاهی را شامل میگردید . این اسکناسها وسکه ها هر کدام محل مصارف جداگانه ای داشتند. ده شاهی ها مال گدا بود . صبحها موقع امدن به دفترخانه انها را به گدا میداد وگداهای مسیر هم ساعت عبور اقا را می دانستند . یک ریالی ودو ریالی ها در کیسه کوچک مخصوصی جمع اوری میشد وسر ماه ما انها را به اقا صمد روزنامه فروش میدادیم .پنج ریالی ها در کیسه دیگری جمع میگردید و و هر از دو سه ماهی انرا به کاروانسرای حاج علی (پاتران) در سعدی جنوبی می بردیم وبه حاج علی تحویل میدادیم .پنج ریالی ها مخصوص روغن وبرنج وذغال بود . اسکناسهای تازه هم مال مسافرت بود و مانده پول هم صرف هزینه های خورد وخوراک میشد. البته پولهای سکه را در منزل قبل از گذاشتن به داخل کیسه مخصوسش تمیز وبراق میکرد واگر چشم خانمی نمیدید انها را با بخار دهن ” هو هو” میکرد وبر روی فرش می مالید که براق شوند وبعد داخل کیسه میگذاشت .با توجه به اینکه در موقع در یافت پول از مشتری اسکناسهای نو وسکه ها را کنا رگذاشته بود وانها را ندید گرفته بود این احساس را در خود بوجود آورده بود که او به روزنامه ها وذغال وبرنج و روغن و مسافرت پول نمیدهد ومیگفت که نصف سند خونه های زنجان را من نوشتم ولی یک خونه هم برای خودم ندارم چونکه منزل مسکونی مان هم مال خانمجان بود. تقریبا کل در امد کهخصوصا بعد از آغاز اصلاحات ارضی قابل توجه بود صرف خورد وخوراک میشد و گویا یوسف اقا بدور از چشم پدر بخشی از در آمد اصلاحات ارضی را برای روز مبادا برایش پس انداز کرده بود . .او واقعا از غذا خوردن لذت میبرد وباقلا پلو با ماهی سفید محبوبش بود . بعد از شام یک کاسه پر از میوه های فصل را پوست کنده وتمیز بالای سرش میگداشت ودر کنار ان مجله ها وچراغ خوابش بود هر وقت در طول شب از خواب بیدار میشد میوه ای میخورد و مجله ای میخواند وبه خواب میرفت تا دم صبح معمولا بشقاب میوه خالی بود . یک بار پدرم (احتمالا سال 1347بود) در تابستان به تهران امده بود ایشان در تهران در منزل آقای محمود اسماعیلی که دوست بسیار صمیمی اش بود مسکن می گزید . اتفاقا من ومهدی هم در تهران بودیم ما نمی توانسبیم از دستور پدر سر پیچی بکنیم اقام گفت تو ومهدی وسعید عذرا واقا رحمان ومریم بروید قم من هم با اقای اسماعیلی می ایم قرار شد نزدیک ظهر در یک بستنی فروشی نزدیک حرم جمع شویم . ساعت 11 همه در بستنی فروشی بودیم صاحب مغازه از پدرم پرسید چه بیاره؟ من گفتم بستنی یکی دیگه گفت فالوده دیگری گفت کوکا وکانادا درای من یادم است که پنج فقره شد پدرم گفت از هرکدام هفت تا بیار .گفتیم اقا چه خبره گفت شما نمی فهمید سعید تو گوش من گفت ( اشک قوناخلیخیدی) یعنی مهمانی خرکی است بعد روانه حرم شدیم و زیارت وارثی خواندیم .اقام گفت پیاده بریم نهار . معلوم بود که رستوران را می شناسه در بین راه در کنار خیابان گرمک میفروختند( انزمانها طالبی  خیلی کم بود) اقام گفت سعید برو دو تا “گرمک “بخر بیار، اقا گرمک برای چه ؟ شما نمی فهمید ( سیز انامیرز)  ما با دو تا گرمک وارد رستوران شدیم . از برخورد صاحب رستوران معلوم بود که حاج اقا معرّف حضورند و با تحّکم گفت این دو تا گرمک را فالوده بکن شکر ویخ درست حسابی بریز بیا ربعد نهار، بعد رو به سعید کرد وگفت دیدی که نمی فهمی. یک قسمت از رستوران را بالکن زده بودند از پله ها بالا رفتیم ودور میز نشستیم ما فکر انتخاب بودیم که اقام گفت فضولی موقوف خود رستورانچی میدونه چکار کنه .طولی نکشید که یک دیس کوبیده ویک دیس برگ ویک دیس جوجه کباب ویک دیس پلو با دوغ وپیاز وخیارشور وسایر مخلفات اورده شد با توجه به اینکه همه بخور بودیم بیش از نصف غذا خورده نشد اقای اسماعیلی هم که خیلی با پدرم شوخی میکرد به اردبیلیها گیر داده بود .مدام تکه پرانی میکرد.بعد نهار بقیه به تهران برگشتند ومن مهدی قرار شد با اقای اسماعیلی وپدرم برگردیم . نزدیک غروب که به هتل برگشتیم پدرم به فکر شام افتاد در انزمان من 19 ساله ومهدی 21 ساله بود ولی ما واقعا گرسنه نبودیم اقای اسماعیلی به پدرم گفت ( ایشگم یعنی خر من) اونکه ظهر خوردی از گلوت رفته پائین؟ پدرم گفت تو عقل نداری من چکار کنم نهار، نهاره  شام ،شام ( الله اِشگمه عقل ویرمیب) یعنی خدا به خر من عقل نداده مهدی بمن میگفت اقام لپ هاش گل انداخته معلومه که فشارش رفته بالا و به اقام گفت اقا صورتتان سرخ شده احتمالا فشارتان بالا رفته در جواب پدرم گفت آره پسرم خودم هم احساس میکنم از هتل بیرون نریم برو پائین بگو چلوکباب بیاره ولی کبابش را دو تا بکنه . اقای اسماعیلی انچنان قهقهه زد که من از صداش پریدم وخطاب به پدرم البته به ترکی گفت نمیگه این خرم عقل نداره اقام گفت خر خودتی خدا موقعی که تو را افریده یادش رفته به تو عقل بده .. اقای اسماعیلی پدر زن شمس ال احمد بود او برخلاف پدرم مصدقی بود ولی این دو انسان واقعا همدیگر را دوست داشتند اقای اسماعیلی طبع شعر خوبی هم داشت شعری که برروی سنگ قبر پدرم نوشته شده سروده او برسر قبر پدرم است      از خاک سرشتند وروانم دادند                                          جایم چو ملک باغ جنانم دادند       از جرم پدر برون زجنت کردند                                                بازم بدل خاک مکانم دادند   .             

12

   یادش بخیر ، بقول علی پسر خواهرم، اسم اقا بابا را هر وقت بشنویم با شادی وشوخی همراه است . لذت بردن از زندگی را مدیون او هستیم. ولی من یکی واقعا از پدر و مادرم شرمنده ام ، انها را بیش از حد مجاز اذیت کردم . هر وقت من “با قلا پلوی ” خوشمزه زنم ویا خواهرانم ویا چلو کباب خوبی را بخورم امکان ندارد که بیاد او نیافتم یادش همیشه با خوشیها همراه است . دلم میخواد بیشتر از خوشمزگیهایش بگویم . همسایه دیوار به دیواری داشتیم ،بنام حاج حسین براتی که در سالهای 40 13بیش از 80 سال داشت من با پسرش رضا که هم سن وسال من بود خیلی دوست بودم روزی در دوره دوم دبیرستان من در خانه انها بودم مادر رضا فاطمه خانم مرا مثل فرزند خود میدانست .حاج حسین میگفت : که در دوره رضا شاه من ایام عید به قم رفته بودم ، اقا میرزا سلیمان هم گفته بود که در ایام عید به قم میرود . من در مسافرخانه ای نزدیک حرم اقامت گزیده بودم. روز دوم که از خواب برخواستم لباس پوشیده وقصد حرم کردم تا نماز صبح را در حرم بخوانم . هوا هنوز گرگ ومیش بود در حیاط دیدم مردی بر روی یک تخت چوبی بدون زیر انداز خوابیده ، صورت وریشش شبیه اقا میرزا سلیمان بود. ولی هوا گرگ ومیش بود، من کاملا او را تشخیص ندادم، با خود گفتم یادم باشد ، ظهر از صاحب مسافرخانه پرس وجو کنم ،شاید برای ایشان مشگلی پیش آمده ممکن است پولش تمام شده باشد . من تا ظهر به مهمانخانه بر نگشتم بعد از نماز ظهر عازم مسافرخانه شدم ان مسافرخانه رستوران خوبی داشت من مستقیم به رستوران رفتم ودیدم اقا میرزا سلیمان سر میزی نشسته . با خوشحالی سر میزش رفتم و نشستم. دقیقه ای طول نکشید که غذای ایشان را آوردند پلو وکره اساسی ودوغ وپیاز و چندین سیخ کباب برگ وکوبیده ، که برای من غذای بیش از دو نفر بود بعد از چند لحظه ای گفتم :اقا میرزا سلیمان صبح موقعی که من به نماز میرفتم دیدم ، یک نفر روی تخت بدون زیر انداز خوابیده خیلی شبیه تو بود . گفت آره حاج حسین من خودم بودم من تو حیاط رو تخت خوابیده بودم . گفتم چرا زیر انداز ورختخواب درست وحسابی نداشتی؟ یک نگاه عاقل اندر سفیهی بمن کرد وگفت حاج حسین من برای خوابیدن پول نمیدم ، من سرم را بذارم رو بالش تمامه . الان که دقت میکنم این ژن محترم در اکثریت اولاد وحتی نوه های ایشان هم با صلابت وجود داره. امیدوارم که ابد الدهر هم ادامه داشته باشه . البته خواهش میکنم که حد وحدود را نگهدارند . برای خود من هم هتل هفت ستاره با خانه روستائی تفاوت فاحشی نداره ، بقول مش قاسم دروغ چرا تا قبر آه آه آه … حتی صبح که از خواب بلند میشم بعشق همان نون وپنیره . ممد حنیف میگفت سعید سرش یک وجب مانده به بالش خواب میره . مهدی هم اینطور بود تا انجائیکه من دیدم خواهرا هم دست کمی ندارند . ماشالله امت اقا شیخ سلیمان همه حالند. وقتی فشار خون اقام بالا میرفت یک لیوان اب ماست ویا اب غوره دوای ایشان بود . علیرغم فشار خون هیچ گونه رعایت غذائی نداشت . دکتر مزدا میگفت اقا سیگار نکشید به دکتر میگفت اگر راست میگی، اول خودت نکش . دکتر میگفت اقا نمک نخور به دکتر میگفت نمک جزو مهریه حضرت فاطمه بوده ضرری ندارد. انواع واقسام ترشی جات در خونه تهیه میشد که بعضی از انها را من در هیچ جائی ندیدم مثلا ترشی گردو تازه ، با پوست سبز که هنوز چوبی نشده وترشی های مرسوم مثل ترشی بادمجان- هفت بیجار – البالو – خیار- لیته بادمجان- ترشی گلابی -ترشی سیر وچیزهای دیگر خمره ها در کنار هم در انبار ترشی چیده میشدند وقبل هر غذا یک ظرف ترشی جزو ملزومات بود وظرفهای ابلیمو وابغوره که یکی از انها یک قرابه شیشه ای 15 لیتری بود.. پدرم در عید قربان دو گوسفند چاق وچله قربانی میکرد یکی برای دیگران ویکی برای خودمان . شبهای ماه رمضان مشهدی احمد ساعت 2/5 نیمه شب از خواب برمی خواست وپلو را دم میکرد . ته دیگش عالی بود چون خانم جان میگفت مشهدی احمد دو ملاغه پر روغن حیوانی را در ته دیگ میریزد البته انزمان مشهدی احمد پلو را در اجاق چوبی می پخت وخود درست کردن اتش وجوشاندن دیگ بزرک خیلی زمان میبرد وبرای دم کشیدن علاود بر زیر دیگ بر روی سینی مسی دیگ هم اتش ذغالی میگذاشتند ورویش خاکستر می ریختند . پدرم سحری بیدار میشد وقران میخواند ولی نمی توانست روزه بگیرد . سحریش را برای نهار نگه میداشتند. یکبار در سال 1348 زمانیکه سال دوم دانشکده فنی بودم سر زده به زنجان امدم انزمان من بطور حرفه ای در گیر فعالیت سیاسی شده بودم ودر بین راه با نان خالی وتخمه شور افتاب گردان شکمم را پر کرده بودم . سر سفره شام وارد شدم شام قورمه سبزی بود . سر سفره نشستم ، ولی اشتها نداشتم به خانمجان گفتم خیلی اشتها ندارم پدرم گفت مگه چه خوردی گفتم راستش تو شهر میانه اتوبوس نگه داشت ومن از نانوائی دو تا نان لواش گرفتم اقام گفت نان رابا چی خوردی گفتم نون خالی با تحکم گفت خیلی گه خوردی وغلط کردی من ساکت شدم دو سه لحظه ای گذشت وبعد گفت پسرم یک نصیحت میکنم گوش کن. ” خودتو به خدا پلو خور معرفی کن ، اگه نون خالی خور معرفی بکنی خدا همون نون خالی به ات میده. .یادش گرامی باد . 

13   

A Mohsen, [12.07.19 22:37]

حدود 15 سال پیش   عید نوروز  در ایران بودم، به خونه یکی از دوستان  هم بندم  عبدالحسین پوریکتا ،که قدیمااز بچه های چریکهای فدائی  واهل لنگرود بود رفته بودم .   ایشان مهندس دانشگاه صنعتی آریامهر بودند . ودر انزمان در شرکت رباط ماشین  کار میکردند  من او را عبدُل صداش میزنم . عبدل گفت بذار از بابات یک داستان برایت تعریف کنم . من گفتم تو اهل لنگرودی  ، زنجان را هم ندیدی  ،  پدر من هم30 سال قبل فوت کرده  ،  گفت شوخی نمیکنم پدر من در زمان رضا شاه   هر از گاهی به امامزاده داود میرفته ، پدرم تعریف میکرد سالی رفته بودم امامزاده داود   . در انزمان بخشی از راه را پیاده وبخشی را با قاطر  میرفتند  ، راهش  خیلی صعب العبور بود . معمولا  بیشتر ادمها هم نذری داشتند  . من با اقائی شوخ وخوش مشرب  از زنجان   اشنا شدم . که اقا شیخ سلیمان  صداش میزدند  ایشان هم نذری داشتند . البته نذریشان یک گوسفند  خیلی لاغری بود .  یک یا دو سالی بعد باز در همان فصل به امامزاده داود رفتم . اقا شیخ سلیمان هم از راه رسیدند . این بار گوسفند خیلی چاق وچله ای همراهشان بود . ما هم دوستی مان پا گرفته بود  ، پرسیدم اقا سلیمان  پارسال گوسفندت لاغر مردنی بود .ولی امسال حسابی چاق وچله است  . اقا سلیمان گفت : با خدا شرط کرده بودم     ، که یک خونه بمن بده  براشیک گوسفند تو امامزاده داود  سر ببرم .       

خونه ایکه داده بود  اون گوسفند هم زیادی بود  .اما امسال یک خونه درست حسابی داد . من هم گوسفند شو چاق وچله کردم . که حا لشو ببره . البته  ماشالله ایشان خودش هم  چیزی از گوسفند باقی نذاشت . خلاصه خدا بیامرزه با خدا خوب کنار اومده بود . از این سخن ها که بگذریم  من از یک کار ایشان هرگز  سر  در نیاوردم . اونهم این بود که پدرم  با انهمه در امد  حتی یک ریال هم بما پول تو جیبی نمیداد  . همه چیز را خودش می خرید حتی مداد وپاک کن را بسته ای می خرید ودر کمد ش میگذاشت . فقط هنگامی که به مسافرت میرفت دو تومن( بیست ریال) بما میداد  و گاهی خانم هم دو تومن اضافه میکرد که ما خرجش نکنیم ، انرا میکذاشتیم به حساب بانک ملی .   مشهدی احمد که  نوکر خونه ونظافتچی دفتر پدرم بود ، شش ریال در روز حقوقش بود ، البته بقول امروزی ها مشتری تیپ مختصری هم به او میدادند  . مشهدی احمد  در خفا از شش ریال حقوق روزانه اش یک ریال بمن ویک ریال به مهدی میداد .من بچشم خودم بارها دیده بودم که مشهدی احمد سنگگی خریده وسگ های ولگرد محله را غذا میداد . همه جا مواظب ما بود .   نمیدانم به چه زبانی از بزرگواری او سخن بگویم  .اصلا مردانگی او در حمایت از تمام خانواده مان چه نیازی به تصدیق حقیرانه من دارد.   باز بقول فرانتس فانون” روشنفکر فرانسوی”  که در مبارزه خلق الجزایر فعالانه شرکت داشت ، انسان در میان  تودهای محروم   خصلت هائی را می بیند .که در درون خود ، احساس حقارت میکند . باز سی سال بعد  بزرگواری احمد نامی دیگر  که مدتی نگهبان کارگاه ما بود .همواره مرا به یاد ،مشهدی احمد خودمان می انداخت، یاد دارم که در ایام جنگ که نان هم کوپنی شده بود  واو هم دیگر نگهبان ما نبود  به پسرش که در جنوب تهران نانوائی داشت سفارش کرده بود که با موتور سیکلت برایم نان بیاورد. وپول هم نمیگرفت .به پسرش گفته بود نشنوم که مهندس نون نداشته باشه  .یک روز به پسرش گفتم این کار درستی نیست  این نان سهم مردم است .  ما در سعادت اباد تهران زندگی میکردیم .جوابم این بود این ارد دولتی نیست .  ارد  دهِ خودمان است .   .  اگر چه ما کارفرمای او بودیم ولی او بفکر من بود  براستی نکاتی  از خصایل انسانی  از این انسانهای ساده دل اموختم که  در هیچ دانشکاهی آموختنی نبود..یاد هردو احمد گرامی باد.

14  

 پدرم انسانی بسیار درستکار و نیکنام بود  من در تمام عمرم جز نیکی از او نشنیدم .    با رها پیش امده که افرادی از پدرم بعنوان ناجی زندگی شان یاد کرده اند . دوست دارم به یک موردش اشاره کنم البته داستانش مربوط به سالهای بعد از انقلاب است. من سال 1347 وارد دانشکده فنی شدم وبعد از 12 سال مدرک مهندسی ام را گرفتم  سال 1361 من از طرف شرکت سازنده فاز دو ترانسهای قدرت  مسئول  کارهای تاسیستاتی  کارخانجات ایران ترانسفو زنجان بودم . قهوه چی داشتیم بنام مشهدی محمود ، او یک فرد روستائی نسبتا مرفه  از بخش ماه نشان زنجان بود که بیست سال پیش به زنجان کوچ کرده بود . ومنزلی با حیاط بسیار بزرگ   در امجدیه زنجان خریده بود . من چند ماهی بود که در ان شرکت کار میکردم . روزی در دفتر کارم نشسته بودم  که مشهدی محمود وارد شد گفت اقای مهندس چند روزی است که میخواهم دست شما را ببوسم .گفتم مشهدی محمود من که ملا نیستم ، دست ملاها را میبوسند ،گفت نه اقا من میخوام دست شما را ببوسم .سادگی روستائی اش مرا وا داشت که  به احترامش قلم برزمین بگذارم و برخیزم .گفتم، حالا چی شده؟  مشهدی محمود؟ من دوباره نشستم.. گفت اقا ما بعدازفوت پدرم از ده به شهر کوچ کردیم مادرم هم سال قبلش فوت کرده بود.. مال واموالی داشتیم با یک برادر ویک خواهر و  من و خواهرم ازدواج کرده بودیم  ولی برادرم هنوز  ازدواج نکرده بود.  من تمام مال واموال و گاو  و گوسفند را فروخته  با برادرم  روانه زنجان شدیم  من  بزرگ خانواده بودم  در امجدیه یک خونه ای را که حیاط بزرگی داشت بتوسط یک بنگاهی قولنامه کردم  .ومدارک را بردم دفترخانه پدر شما   من یک کم سواد قرانی داشتم  اقا (منظور  از اقا پدرم بود)  مدارک را نگاه کرد وگفت شناسنامه تو کو؟ گفتم اقا  شناسنامه ام مانده ده الان هم زمستانه وراه هم خیلی دوره .برف زیاد هم اومده ،  به اسم برادرم بنویس، گفت پولشو از کجا اوردی ؟ گفتم همه مال واموالمان را فروختیم سهم خواهرمان را دادیم. الان میخوام بنام دو برادر باشه. گفت : نمینویسم برو شناسنامه ات را بیار. هر چه اصرار کردم بنام برادرم بنویسه نشد که نشد . گفتم اقا مدارکم را بده  ببرم دفتر خانه دیگه . گفت مدارکت را هم نمیدم  من خواهش کردم که مدارکم را بدهد،  بسرم دادکشید و سرایدار دفتر را صدا زد ( منظورش مشهدی احمد بود)  وبا صدای بسیار بلند گفت:     مشد احمد بیا این مرد را بنداز بیرون ، من روستائی از ابهت اقا ترسیدم وقبل از اینکه سرایدار برسه از پله ها پا بفرار گذاشتم. بهر صورتی که بود به روستا برگشتم .و چند روز بعدشناسنامه ام را با خود اوردم. در تمام این مدت دشنامش میدادم  . بعد از چند روز به دفترخانه برگشتم  وشناسنامه ام را گرفت ونگاه کرد وبا مهربانی گفت  حالا   ” بو اولدی”  یعنی این شد. بعد گفت معطل شدی  برو فردا بیا سند ت را بگیر . بعد با صدای بلند  به یکی از کارمندها گفت من الان این سند را مینویسم  .تو قبل از رفتن بخونه  ثبت دفترش کن . فردا اول صبح برای امضا اماده باشه .  فردایش رفتیم دفتر خانه  سند را امضا کردیم .    حق التحریر را از من نگرفت .وگفت : ان هم خرج راهت  هر چه اصرار کردم قبول نکرد. وبعد توضیح داد تو نمی فهمی   برادرت هنوز زن هم نگرفته  اگه بعد از چند سال زن ویا بچه هات با زن وبچه  برادرت راه نیان  تو چکار میکنی  مالتو میخورن  یه لیوان آب هم روش.  مشهدی محمود که صورتش برافروخته شده بود  ،   از اطاق بیرون رفت و با یک استکان چائی برگشت .  با چشمی پراز اشک گفت: اقا بخدا چند سالی طول نکشید که همان اتفاق افتاد . اگر ایشان ان کار را نکرده بودند من الان  گدائی میکردم  .من بلند شدم ودستمالی از جعبه کلنیکسی که بر روی میزم بود در آوردم و قطرات اشکش را پاک کردم و صورتش را بوسیدم .وموضوع صحبت را عوض کردم از محاسن که بگذریم   مواردی بود که من هرگز علتش را نفهمیدم  نمونه ای را در مورد پول تو جیبی قبلا توضیح دادم ومورد دیگرش این بود،علیرغم اینکه خواهر خودش  تا حد اجتهاد درس خوانده بود . اجازه نداد خواهرانم به مدرسه بروند . وانها در داخل خونه درس خواندند و به نظر من هر چهار خواهرام دارای استعداد بسیار  خوبی  بودند.  وواقعا  این محرومیت ظلمی بزرگ در حق ایشان بود.. البته با وجود کتابخانه ای که در نوع خودش  در زنجان بی نظیر بود  انها اغلب رومان ها  ویا داستانهای تاریخی  موجود در کتابخانه و یا مجلات را خوانده بودند.  .برخلاف پدرم ، مادرم که تنها سواد قرانی داشت بسیار به درس ومشق  ما علاقمند بود  وتمام دختران دائیم، حداقل دیپلم واکثریتشان قریب به اتفاقشان    تحصیلات دانشگاهی را هم به اتمام رساندند..

15  

A Mohsen, [28.07.19 21:15]

ما مادرمان را خانم صدا میکردیم ، پدرم خانمی صدا میکرد ، بعد ها نوه ها خانمجان صدا کردند ، وکم کم ما  هم خانم جان صدا کردیم .  قبل از اصلاحات ارضی هزینه های زندگی از دو محل تامین میشد ، بخش بزرگش از محل در امد دفترخانه وبخشی هم از ما یملک مادر ، در زمان برداشت خرمن  ، گندم سهمی خانم را پدر به کارخانه آرد سازی میفرستاد ، واز انجا آرد را به خونه می آوردند. و معمولا در هر ماه یک بار پخت نان در خونه  انجام میشد . از  زمانی که من یادم می آید ، خانمی بود که ما مشه   شیرین یا شیرین باجی  صدا می کردیم ویک خانمی هم بود که ما  تّلی باجی ودیگری بلور باجی صدا می کردیم بلور باجی  ،معمولا هر هفته یک بار هم برای شستن لباسها می آمد ،که داستانش را بعدا خواهم گفت . مشه شیرین  وتِلّی باجی  هر ماه یک روز عصر می امدند خونه ما ،خمیر نان  را   در تشتک های بزرگ چوبی  وفلزی که قطر هر کدامشان بیش از یک متر بود درست میکردند وشام پلو وقورمه سبزی را میخوردند و می خوابیدند . ودر وقت اذان صبح بر می خواستند ، وتنور را اماده میکردند ، تا وقتی که ما از خواب بیدار میشدیم  شاید بیش از یک چهارم خمیر را پخته بودند . پخت نان تا بعد از ظهر ادامه می یافت .قریب نود در صد نانها  را روی پارچه پهن میکردند  وبعد از خشک شدن  ، بر روی یک صفحه ای از چوب به ابعاد حدود یک متر در دو ونیم متر که با چهار طناب  کلفت که از سقف انباری مجاور آشپزخانه آویزان  شده بود   بر روی هم می چیدند . ویک  مقدار  خشک نشده را هم در یک دیگ  بسیار بزرک ( فکر میکنم قطرش بیش از هفتاد سانتیمتر بود) میگذاشتند  که معمولا مصرف چهار، پنج روز بود وقتی که نونهای خشک نشده تمام میشد، نانهای خشک را آب می پاشیدند و در داخل یک سفره پارچه ای میگذاشتند وبعد از نیم ساعتی، مصرف می کردیم خاطره جالبی یادم آمد یکی از آن روزهائی که در خونه نان می پختند  پدرم  در ایام تابستان ظهر اومد خونه ویک دست شش تائی لیوان در دستش  بود   بعد از در اوردن لباسها  سر وصدائی راه انداخت که  مثلا من عصبانی ام ویکی از لیوانها را برداشت وپرتاب کرد ،لیوان بر روی زمین بیرون پنجره اطاق پودر شد  یادم نیست که چه کسانی از اهالی خونه اونجا بودند ولی من و مادرم اونجا بودیم،در انزمان لیوانهای نشکن ، تازه وارد ایران   شده  بود و احتمالا یکی از دوستانش یک دست شش تائی در دفترخانه برایش هدیه آورده بوده و شاید در دفتر خانه نشکن بودن لیوانها را هم برایش آزمایش کرده بود. وپدرم نیز میخواست که با فیلم بازی کردن لیوانهای جدید را بما نشان بدهد که لیوان پودر شد ودومیش را هم البته من پودر کردم  . چون ، کدخدای ده مشهدی محمد وقتی به زنجان می امد شب در اطاق مشهدی احمد(که قبلا توضیح دادم) میخوابید اطاق مشهدی احمد هم از راهرو ورودی چهل سانت ارتفاع  داشت . من بر روی سکوی ورودی  اطاق نشسته، به کدخدای خانمجان  از لیوانهای جدید صبحت میکردم   بعدا یکی از انها را آورده واز ارتفاع چهل سانتی بزمین انداختم باز لیوان پودر شد. البته روزهای قبل این لیوانها شده بود اسباب بازی من . گفتم که بلور باجی  ، لباسها را می شست در انزمان هنوز آب لوله کشی وجود نداشت ، بیچاره بلور باجی کلی لباس را با چند قالب صابون تا  سرِچشمه ای که  از خونه ما حد اقل دو کیلومتر فاصله داشت، حمل میکرد .ان چشمه آب که ما قنات میگفتیم احداثی جد مادری مان بود و بنام قنات حاج سلیمان معروف بود. بلور باجی بعد از شستن لباسها انها را در داخل تشتکی بالای سرش  میگذاشت وتا خونه حمل میکرد و بر روی طنابها آویزان میکرد. بلور باجی دو دختر ویک پسر داشت . بلور باجی متولد روستاِ  بود که به شهر کوچ کرده بودند.  اسامی زنانه روستای ازاد که مادرم هم مالک بخشی از ان بود و روستاهای جانبی اش  خیلی زیبا بود . اسم دختر های بلو ر باجی یکی اش بود سرن گل (گل یخ) وان دیگری  دلشاد ،بعد که اب لوله کشی  داشتیم بلور باجی لباسها را در خونه می شست  من خیلی به یاد بلور باجی می افتم  علتش هم اینه که در تورنتو خیابانی در مرکز شهر وجود داره که اسمش” بلور” است. اتفاقا قسمت هائی از این خیابان  خیلی  خیلی گرونه ،بعلت اونکه اغلب برندهای معروف درانجا شعبه دارند  . هر وقت در داخل مترو به ایستگاه بلور میرسیم من یاد بلور باجی می افتم.

16  

علاوه بر آرد   بخشی از جبوبات مانند نخود سیاه  را از ده می آوردند که بعد از خیس کردن  با اسیاب کوچک سنگی که در خونه داشتیم   تبدیل به لپه میشد .چغندر هم در باغچه حیاط در زیر خاک برای زمستان چال می شد وگردو پوست نازک ده آزاد هم حرف نداشت  البته، در خانه اربابی ده یک درخت بزرگ گردو بود ، که    قطرش   از یک متر بیشتر  میشد   یکی از کارهای من و مهدی وناصر وسیروس  این بود که با یک نردبان قراضه  از تنه درخت بالا رفته وبر روی شاخه های جانبی درخت که هر کدام مثل یک تنه درخت بزرگ بود می نشستیم و گردوی تازه می خوردیم  .  بطوری که بعد از بر گشتن از روستا مدتها طول می کشید تا سیاهی دستمان  پاک شود ، نمیدانم خانم جان چه وابستگی یا خاطرهای از ان درخت داشت که بعد از اصلاحات ارضی هم حاضر نبود سهم خود از ان درخت گردو را بفروشد. درخت گردو آنقدر محصول داشت که  خصوصا سالهای پر بار ،تنها  محصول ان یک درخت را یک جا می فروختند..سیب زمینی وهویج هم از مالدره باغ خانمجان می امد خانمجان درباغ مالدره که فاصله اش از خونه مان کمتر از دو کیلومتر بود چند قطعه باغ داشت که یک قطعه اش را ما (شرکت آدنیس )بعدها تغییر کاربری دادیم و به کارگاه  تولید تیرهای بتنی  برق تبدیل کردیم ،که هنوز هم فعال است وشاید نصف روستاها، کار خانه ها ، محل های مسکونی ، بیمارستانها،موسسات اموزشی   و……را تامین نموده از ودو قطعه دیگر یکی یونجه زار ودیگری باغ زردآلو  وسومی بالا باغ( باغ کوچک ) که یک درخت فندق هم داشت  هم اکنون به امان خدا ول شده  و انگار که مالکی ندارد . در انزمان خانم جان باغبانی داشت بنام اقا مشه فیض اله که پیرمردی بسیار با صفا ودرستکار بود وخانمجان هم خیلی به او اعتماد داشت مشهدی فیض اله البته مستاجر خانمجان بود  وپسر ش اقا یداله علیرغم اینکه  پا بپای پدرش زحمت میکشید  از درس ومشقش نیز غافل نبود ، اقا یداله دشتی بعد از مرگ پدرش خود تنها کار پدر را ادامه میداد وخانمجان هم علاقه خاصی به او  داشت واو را مثل پسر خود میدانست  اقا یداله بعدها در دفتر خانه ما کار میکرد تا انجا که بعدا رئیس ثبت استان زنجان شد .مشهدی فیض اله در تابستان از میوه های باغ ما را بی نصیب نمیگذاشت .بخشی از زمینهای  خانمجان  هم در نزدیکی شهر بعد ها فروخته شد وبخشی را  سر جنگلداری زنجان  تبدیل به پارک کرد وبخشی دیگر هم بصورت ورثه ای باقی مانده که هیچکس دنبالش نیست.خانم جان حواسش برای مال واموالش کاملا جمع بود وتا انزمانی که هوش وحواسش سر جایش بود حساب وکتاب ومدیریت کامل اموالش را داشت با کدخدای ده خودش طرف بود ، با مستاجر باغ خودش صحبت میکرد وتصمیم نهائی را هم خودش میگرفت   .او  در زمانی که پدرش برای تحصیل  علوم دینی به نجف رفته بود در نجف بدنیا امده بود واحتمالا دوران کودکیش در نجف بوده زیرا ایشان تلفظ حرف “ژ” نداشت وبیژن را بیجن صدا میکرد وسوادش هم سواد قرآنی بود علیرغم فشار های بسیار زیادی که در زندگی براو وارد شد من هرگز او را گلایه مند ندیدم من نمیدانم که او چگونه اعدام فرزندانی چون سعید ومهدی وزندانی شدن من را تحمل کرد ،ولب به اعتراض وگلایه نگشود.من بعد از زندان در فاصله سالهای 1356 تا 1366بجز یکسال ونیمی که در دانشگاه بودم .تقریبا در کنارش بودم  که داستانهایش را بعدا خواهم گفت .من هیچ وقت گلایه ای از زندگی از وی نشنیدم و درسالهائی که من در زندان بودم را علی باید بنویسد.فقط یک خاطره از سالهای بعد از انقلاب بگویم ، مادرم مطلقا سیاسی نبود روزی که شاه در گذشت  دیدم که خانمجان سوره الرحمن را میخواند پرسیدم خانم سوره الرحمن را برای که می خوانی؟گفت  شاه گفتم مگراودوفرزند تورا نکشته ؟جواب داد شاهان  کارهای خوب وبد زیاد دارند  بدش بنام من افتاده من از تقصیراتش گذشتم  بقیه .                                                    راخدا خودش میداند

17  

در این لحظه که در مقابل صفحه کامپیوترم نشستم  فکر میکنم که چه بنویسم ؟؟؟ خوب ممکنه کسی بگه مگه زوره   ننویس .  ولی  گفتم که میخوام دو جلسه دیگه از دوران قبل از دیپلمم را بنویسم . مثل ادمی که خودشو می اندازه توی  رودخونه،  با جریان آرام آب رودخونه  بدون انکه به خودش زحمتی بده   ، شناور رو آب  حرکت کنه  ذهنم را آزاد میکنم وهر چی یادم بیفته بدون رعایت زمان مینویسم  ……..                                                        .                                                                                       به یاد گرامافون تیپاز  زن داداشم افتادم ،   گاهگاهی در پیاده روی ،یه ترانه ای  از خوانندهای قدیمی زمزمه میکنم ، دوستام میگن اینها رو تو کی ازبر کردی  ؟ میگم از برکت گرامافون  تیپازی که زن داداشم داشت . تا آقام پاشو از در می گذاشت بیرون گرامافون باز میشد، خاموشی هم نداشت خصوصا تو تابستون میگذاشت رو سکوی پنجره سمت حیاط و صداشو هم زیاد میکرد و پنجره هم که باز بود . من هم حافظه خوبی داشتم .  والبته  رادیو هم اغلب باز بود ومن  مشتری گلهای رنگارنگ  هم بودم و عذرا ومریم هم سر بنان ومرضیه ودلکش بگو مگو میکردند .مریم طرفدار بنان بود و عذرا  طرفدار دلکش و مثل طرفداران  امروز تیم های فوتبال باهم  جر وبحث میکردند .                                                                                   .   

به یاد سعید افتادم که تابستون اومده بود زنجان ،شاید هنوز مهندس نشده بود،یادم نیست چند ساله بودم ولی همین بس که هنوز آب لوله کشی و برق   در شهر نداشتیم  تو حیاط یک چاه آبی داشتیم  که بیست متر عمق داشت و  انتهای چاه مسیر آبی بود که جریانی آرام داشت . در تابستان برای انکه میوه ها زود خراب نشوند میوه ها را در بک زنبیل توری فلزی  با یک تکه طناب به بدنه تلمبه می بستند وزنبیل را  در چاه آویزان میکردند ، تا گیلاس وزردالو وسیب ، خنک بمونه و خراب نشه،  البته درِ سنگی چاه هم بسته میشد  .یک روز گره باز شد ومیوها با زنبیل رفت ته چاه . سعید هم رفته بود بیرون از خونه، تا از در رسید از جریان مطلع شد گفت من میرم تو چاه زنبیل را در بیارم،  مادرم گفت ولش کن ، سعید گوش نکرد ، لوله تلمبه را گرفت ودو پاشو گذاشت دو طرف دیوار چاه ورفت ته چاه ، مادرم  گفت اوغلان اَقلن اولسون (یعنی پسر جان عقل داشته باش)  وایستاد سر چاه یکسره تا موقع درآمدن از چاه  آیت الکرسی میخواند وفوت میکرد توی چاه  ،  هر چه  سعیدراصدا میزدیم  جواب نمیداد وته چاه هم که تاریک بود  ودیده نمیشد  ، نگو نشسته ته چاه  میوه ها را شسته شده وخنک میل میکنه. نمیدونم کدوم یکی از خواهرا رفتند آئینه آوردند ونور خورشیدرا انداختند ته چاه ،  دیدیم که چمپاتمه زده نشسته ته چاه . طناب نازک انداختیم  زنبیل را خالی  بست  وزنبیل اومد بالا و  مدت کوتاهی گذشت خودش هم از چاه درآمد وگفت  یه شکم سیر میوه خوردم و خانمجان هم گفت الله سَنه عَقِل ویرسن (خدا بتو عقل بده) یه روز دیگه هم اب حوض را خالی کردوداد باغچه ها و با عذرا شرط بست که یک کاسه پر آبدوغ خیار بخورند وهزار تا تلمبه بزنند. یادم نیست فکر کنم ،هردو تاشون تونستند هزار بار تلمبه را بزنن.                                                                                        .

تابستونا شبها تو حیاط می خوابیدیم جلوی اطاقها  تو حیاط بغل دست پله ای که به طبفه بالا میرفت یک سکوی بزرگی بود. که هم جلوی اطاقها وهم راهرو ورودی  از کوچه را میگرفت. یک زمانی در زیر  پله که در هم داشت  یوسف اقا  تعداد زیادی کبوتر داشت . بعضی از کبوترها اسم هم داشتند یادمه یکیش که پرهای قهوه ای داشت اسمش صدر اعظم بود،یک شب گربه وارد لونه شان شده بود .وچند تا شو کشته بود . بعد ها دیکه کبوتر نداشتیم ،  همیشه سه-چهار تا گربه   تو دور وبر خونه و مطبخ وبغل اشغالها می چرخیدند . یه روز یوسف اقا  درب  مطبخ بزرگ که نون می پختند  وانبار و اشپزخانه کوچک اطاقها را بست ودو تا گربه را گرفت وانداخت تو یه گونی  هیچ صدائی از گربه ها در نمی آومد  وگونی را گره کرد داد دست مهدی گفت با عبداله ببرید خونه اقا ضیاء یحیوی در بزنید هر که اومد دم در بگید که چند تا مرغ وخروسه از ده برای اقا ضیاء اوردند.  ما بردیم خونه اقای یحیوی در را زدیم  بچه ها   پشت دربازی میکردند ،خوب شده بود که درگونی را بجه ها باز نکرده بودند.البته ایشان فهمیده بودند که کار کیه.وروز بعد هم گربه ها  خودشان  دو باره تشریف آوردند.                                                                                18      

در شبهای تابستان روی سکوی جلو اطاقها یک زیلوی دراز پهن میکردیم وتشک ها را بغل همدیگه می انداختیم ، اقام وخانم هم در مهتابی طبقه بالا زیر پشه بند میخوابیدبد،مشهدی احمد هم در اطاقش می خوابید، ،ننه جان هم جاشو درست جلو یکی از دو  درب اطاق کوچکش که به حیاط باز میشد می انداخت ، من ویا مهدی معمولا جامون بغل دست ننه بود. ننه هم قصه های خوبی داشت وما هر سالی یکبار همان قصه ها را تو رختخواب از ننه جان می شنیدیم ، یک قصه ای داشت” تنبل محمد ” یکی دیگه ” احمد شکارچی” ولی تو یکی از قصه هاش یه شخصیتی بود که من خیلی بیادش می افتم ، فکر میکنم اسم اون هم محمد بود . میگفت آقا عبدالله یکی مرده کار مردها رو میکنه، میره بیرون کاروکاسبی میکنه  ،زندگی را می چرخونه ، یکی زنه ، کار زن ها را میکنه ، غذا می پزه ، رفت وروب میکنه، خونه داری میکنه، این محمد ” هپلی هپو ” بود معلوم نبود که کار مردها میکنه یا کار زنها رو( این هپلی هپو یک اصطلاح زنجانی ایست که نمیدونم چطوری به فارسی ترجمه کنم شاید بمعنی ادم یه خورده خِنگی ،که معلوم نیست چه کاره است) من شش هفت سال پیش که مجردی زندگی میکردم ،رفت امد خونه ام خیلی زیاد بود.بقول خانمجان کاروانسرای شاه عباس شده بود .هر کسی از زنجان یا تهران یا از هر شهر دیگه راهش به تورنتو می افتادو به نوعی خودمو یا خویشاوندان دور ونزدیکمو  ویا دوستامو می شناخت تا خونه من نمی اومد  انگار زیارتش از تورنتو راخدا قبول نمیکرد مثل این بود که بری شاه عبد العظیم وکباب  کوبیده وریحان وپیاز نخوری وبرگردی.البته کباب کوبیده های قدیمو میگم .چون خیلی وقته که شاه عبدالعظیم رو ندیدم . بچه هام هم اخر هفته معمولا میومد ند . گاهی وقتها شهاب میگفت بابا من ومریم  از کار در اومدیم داریم می ائیم پیش شما ، از سر کار تا خونه برسند معمولا  دو نفر چندین برابر میشد وگاهی به بالای پانزده نفر هم میرسید.   آنروزها  با دو تا از دوستام یک شرکتی ساخته بودیم وکار ساختمانی هم می کردیم و من مشغول کار هم بودم .    یک روز  ، بعد از رفتنِ  مهمانها که تعدادی هم از ایران آمده  بودند  داشتم ،ظرفها رو تو ماشین میگذاشتم وخونه را جمع وجور میکردم ،یاد ننه جان و قصه اش  افتادم نزدیک نیمه شب بود، گفتم ننه جان من  خودم یک پا “هپلی هپو” شدم هم کار مردها را میکنم هم کار زنها رو . البته از زمانی که بیاد میارم همیشه هپلی هپو بودم .                                       .     

19        

 سالی که من دیپلم گرفتم تنها سه دبیرستان  برای کلاس دوازدهم درزنجان موجود بود دبیرستان پهلوی ششم طبیعی داشت دبیرستان صدر جهان ششم ادبی ودبیرستان امیرکبیر ششم  ریاضی بود و من ومهدی دوباره در کلاس دوازدهم همکلاس شدیم. من مشغولیت زیاد داشتم از طرفی سعید تعدادی کتاب برای مطالعه بمن داده بود که من با انها مشغول بودم از طرفی دیگر اصول فلسفه وروش رالیسم اقای طباطبائی را میخواندم وپای ثابت تفسیر قران اقای صائینی که روحانی روشنفکری بودشده بودم و یک روز در هفته هم جامع المقدمات را با یک طلبه در مسجد سید میخواندم.ولذا وقت زیادی برای درس خواندن نبود . بعد از عید متوجه شدم که اوضاع  درسی خیلی خراب است و از اول اردیبهشت  یک گروه درسی که شامل شش نفر میشد ترتیب دادیم من ،  مهدی ، محمد نمازی،  تقی کرمی ،وحسن وجعفر  که از این شش نفر چهار نفرشان بعد از من وارد جریانات سیاسی شدند .خوشبختانه هر شش نفر توانستند در خرداد ماه 1346 مدرک دیپلم را بگیرند.تابستان فرا رسید  در انزمان کنکور سراسری نبود  و چند دانشگاه در چند شهر بزرگ بود که جدا،جدا امتحان میگرفتند  یک روز که سعید از کاریر(تلفنخانه)به تلفن خونه زنگ زد، گفتم که من اصلا امادگی امتحان ندارم ، سعید گفت ایرادی نداره ، تو هنوز دو سال تا سربازی وقت داری ، بیا تهران ، میری کلاس کنکور وسال دیگه امتحان میدی  من خیلی خوشحال شدم ولی مهدی فرصتی نداشت باید میرفت سربازی …سه ماه بعد مهدی رفت سربازی ، من وتقی کرمی ومحمد نمازی ساکن تهران شدیم  من از مرداد 1346 تا اخر شهریور 1347 با سعید ومحمد حنیف وعبدالرضا نیکبین (عبدی) در ساختمان 444 بلوار الیزابت هم خونه شدم، برای تقی یک اطاق در جنوب شهر اجاره کردیم ومحمد نمازی هم در خونه عمه اش ساکن شد واین دو دوست من، که از زنجان امده بودند به خونه سعید رفت آمد میکردند که تقریبا یک سال بعد از من وارد جریانات سیاسی شدند ، و از ان چهار نفر امروز تنها من باقی ماندم.    ساختمان 444 بلوار الیزلبت که امروزه بلوار کشاورز نامیده شده با ضلع شمالی دانشگاه تهران کمتر از ده دقیقه پیاده فاصله داشت .این اپارتمان   یک ساختمان چهار طبقه بود طبقه اول ان یک ساندویچی  و بستنی فروشی خیلی بزرگی بود و طبقه دوم وسوم  مسکونی بود ودر طبقه چهارم تنها دو اطاق  با یک تراس بزرگ به ابعاد شش متر در ده متر که پشت بام طبقه سوم بود،وجود داشت و توالت کوچکی هم  در راه پله روبروی در ورودی اپارتمان بود ،که سعید یک دوشی هم بالاش نصب کرده بود ،که شده بود مثلا حمام  .توالت به اندازهای کوچک بود که جا برای دستشوئی نداشت دستشوئی را گذاشته بودند تو راهرو ورودی .تا اونجائیکه من یادمه اجاره ماهیانه دویست وپنجاه تومن بود. سه نفر ساکنین ثابت خونه بودند  سعید بعد از  فارغ التحصیل شدن از دانشکده فنی دانشگاه تهران وگذراندن دوره سربازی در این خونه ساکن شده بود ومحمد هم گویا  کارش در کرج بود چون بعضی از شبها در وسط هفته به خونه نمی امد  وعبدی هم اغلب در خونه بود .خونه از هر گونه وسایل رفاهی خالی بود  نه یخچال نه تلویزیون نه تلفن  نه فرش ،   در انزمان با یک ماه حقوق سعید میشد همه اینها را تهیه کرد ..اگر چه ساکنین اصلی ما چهار نفر بودیم ولی  من در طول 14 ماه با تعداد زیادی از دوستانش اشنا شدم. از همان روزهای اول من مسئول خرید مواد غذائی شدم  .خرج خورد وخوراک چهار نفر در هفته به صد تومان نمی رسید،نیم کیلوگوشت چرخکرده گوساله،چهل ریال و گوجه فرنگی و پیازوسیب زمینی ونان سنگک سی ریال میشد یک املت گوشت عالی که همه مان دورش سینه میزدیم.البته سعید توغذا سخگیر نبود ولی ممد اقا شوخی نداشت .یک بار کته با سیب زمینی  پخته بودم ممد به  خنده وجدی گفت “عبداله نشاسته را گذاشته رو نشاسته ،بجای خورشت قالب ما میکنه                                                                                                                                                                                         20                                                                                                                                                          تا فرا رسیدن پائیز من   برنامه خاصی نداشتم ،روزهای جمعه با سعید ومحمد وعبدی   صبح زود میرفتیم آبشار دوقلو واز انجا یا به کلک چال میرفتیم ویابه توچال، وبندرت  هم از توچال به اوشون وفشم ویا شهرستانک، ولی معمولا انها سعی میکردند  تا ساعت سه به خانه برگردند ودر وسط هفته هم یک روز به خونه خواهرم میرفتم والباقی روزها  با رادیو وروزنامه ویا با رمان هائی که عبدی ویا سعید میداد مشغول بودم  . معمولا یک روز در میان، این سه نفر در گوشه اتاقی می نشستند وساعتها به بحث وفحص می پرداختند . اگر چه سعید چیزی بمن نگفته بود  ولی من از همان روزهای اول فهمیده بودم که وقتی انها باهم گفتگو میکنند من نباید در آن اطاق باشم.   سعید ومحمد هر روز سر کار میرفتند ولی عبدی اغلب در خا نه در حال مطالعه ویا قدم زدن و فکر کردن ویا نوشتن بود .عبدی بسیار مهربان ،وخوش صحبت بود  ومن خیلی زود تحت تاثیر شخصیتش قرار گرفتم واز مصاحبتش لذت میبردم . در همان روزها که من کتاب مادر ماکسیم گورکی را میخواندم  عبدی  توضیح مفصلی  در مورد داستان نویس های رئالیست بمن داد ومرا با بالزاک وچارلز دیکنز وچخوف آشنا کرد،علاقه ای که من در نوزده سالگی به عبدی پیدا کرده بودم تا  دو سال قبل که عبدی  زندگی را بدرود گفت بی کم وکاست دوام داشت .وهمیشه از مصاحبتش لذت میبردم .والبته  درِ خونه اش برای همه دوستان همیشه باز بود،وهمچون دوره جوانی از اخرین اخبار ایران وجهان  خبر داشت  من در نوشته های بعدی بیشتر در باره اش  صحبت خواهم کرد . در دهه آخرزندگی اش او بر این باور رسیده بود که  ارتباطات (رشد  بسیار سریع تکنولوژی مدرن خصوصا در زمینه کامیپیوتر وسیبرنتیک)ومهندسی ژنتیک   دره عمیقی  در تاریخ بشر بوجود اورده و این دره با سرعتی شگرف در حال عمیق تر شدن است  بطوریکه گذشته تاریخی ما با همه ابعادش چه در حوزه باورهای ایدئولوژیک و فلسفی وچه در حوزه  علوم اجتماعی در ان سوی این دره عمیق باقی خواهد ماند  ودر اینسوی دره ما با دنیائی دیگر روبرو هستیم ،که ما را مجبور  به تغییر بنیانهای فکریمان خواهد نمود .بگذریم سعید بعد از دو ماه  بمن گفت که بهتر است  مطالعه  تحت یک برنامه مشخص انجام گیرد ولذا من در ارتباط با یکی از دوستانش بنام کاظم  (شفیعیها )قرار گرفتم سعید گفت که هیچ اطلاعی از خودت و محل زندگیت  وافرادی را که دیده ای  وحتی مرا به کاظم نده .وهیچ چیزی هم  درمورد شغل واسمِ فامیل را از او نپرس . قرار شد در ساعت مقرر من یک روزنامه کیهان که تیتر بزرگش قابل دیدن باشد در دست راستم بگیرم وکاظم هم یک روزنامه بهمین منوال در دست چپش ، و در یک زمان کاملا دقیق  در جلوی یکی از سینماهای تهران با هم روبرو شویم  کاظم خواهد پرسید  ببخشید ساعت چنده ، من باید ساعت دقیق از پیش تعیین شده را به او بگویم ، کاظم در اولین جلسه  ازاخبار روزانه و رعایت مسائل امنیتی سخن گفت . بنظرم حتی او نمیدانست که من برادر سعیدم. من از این تاریخ متوجه شدم که عضو یک سازمان زیر زمینی شدم ولی نمیدانستم  که داستان  واقعی  چیست . من در اوان نوزده سالگی  فقط  بخاطر  ناخرسندی از نحوه  برخورد حکومتگران  وزندانی کردن افرادی نظیر مهندس بازرگان و آقای طالقانی  و ارادتی که به برادرم سعید و محمد وعبدی پیدا کرده بودم وارد این داستان شده بودم اگر چه امروزه بتمام آن وقایع بصورتی دیگر ودر قالب  مناسبات اجتماعی ومعادلات سیاسی  خاصی می نگرم ولی اقرار میکنم که عظمت وبزرگی این بزرگواران نیازی به تصدیق حقیرانه من ندارد وافتخار میکنم که بخشی از عمر م را در مصاحبت با ایشان گذراندم  . جلسات بعدی ما تا اوایل زمستان همگی  در داخل پارک ساعی ویا پارک شهر ویا پارک جلالیه ویا در مسیر کوهنوردی برگزار میشد  مضمون این جلسات مبتنی بر مقالاتی بود که در سازمان تدوین شده بود ،  مانند چشم انداز پرشور  و مبارز حرفه ای وآماتور که احتمالا توسط عبدی  نوشته شده بود.وگوش کردن اخبار وروزنامه خوانی و تحلیل انها در ابتدای جلسات وکتاب هائی شامل  کشورهای توسعه نیافته ، میراث خوار استعمار و راه طی شده که قبلا نیز آنها را خوانده بودم، با این تفاوت که هر کدام از این کتابها تعدادی سوال داشت که می بایستی ضمن مطالعه کتاب  به سوالات مطروحه نیز جواب میدادم.  بعد از سه ماه  قرار شد که همدیگر را در منزلی واقع در کوچه یخچالِ  جاده قدیم شیمران ملاقات کنیم واز ان تاریخ مطالعه قران (سوره توبه)ونهج البلاغه بر برنامه جلسات اضافه شد ولیکن جلسات عمدتا بار سیاسی داشت .خصوصا اخبار خاورمیانه وویتنام وامریکای لاتین در صدر قرار داشت.وجلسات بسیار جدی

شد   

                                                               21                                

سعید پیشنهاد کرد که من در کلاسهای اموزشی پیکار با بیسوادی خانم  ثمینه باغچه بان شرکت کنم من وتقی  همکلاسی دبیرستانی ام با همدیگر  در یک دوره دو ماهه نحوه اموزش را یاد گرفتیم و  پس از آن من در سندیکای خبازان تهران بطور نیمه وقت وبرای چهار روز در هفته مشغول کار شدم وهمزمان در کلاسهای درسی خوارزمی برای دروس ریاضی وفیزیک وشیمی  و انجمن روابط فرهنگی ایران وامریکا برای کلاس زبان ثبت نام کردم .  از ماه دوم پائیز تراکم کار بسیار زیاد شد . کار نیمه وقت پیکار با بیسوادی، کلاسهای خوارزمی ، کلاس زبان ، روزنامه ، اخبار، مطالعات سنگین وتوام با سوال وجواب سازمان  ، ورزش روزانه وکوهنوردی روزهای جمعه ،تمام دقایق زندگی مرا اشغال کرد.من  کلاس زبان را بنا بدلائی کنار گذاشتم .یکی بعلت تراکم کاری وودیگر بدلیل فضای کلاس زبان که با فرهنگ من شهرستانی جور در نمی آمد . علاوه براین همه کار ، سعید از من میخواست که در بعضی از برنامه های اجتماعی هم شرکت کنم  . یادم است که در اواخر ابانماه 46 در شب  جمعه بنا به پیشنهاد سعید من به اتفاق اقای ابوجعفر خدیر  به جشنی که در انجمن روابط فرهنگی ایران وشوروی بمناسبت پنجاهمین سالگرد انقلاب اکتبر برگزار شده بود رفتم. البته یکبار هم  سعید از  مهدی فیروزیان ویک  دوست  دیگرش بنام نعمت که به شمال میرفتند خواست که مرا نیز با خود ببرند من تا انزمان هیچ تصوری از مناطق سر سبز و دریا نداشتم  ما  سه نفره با یک ماشین سیتروئن از جاده چالوس به شمال رفتیم  وبعد از سه روز از جاده هراز به تهران برگشتیم. من بعد از ان تاریخ هرگز نعمت را ندیدم و قبلا هم یکبار او را در وزارت کشور دیده بودم.که با سعید همکار بود. در طول ایام پائیز من همچنان  با محمد نمازی وتقی کرمی که از همکلاسی های سابق ام بودند تماس داشتم که بعد ها هر دوتاشون در ارتباط با سازمان قرار گرفتند. در نیمه دوم دیماه یک روز  پنجشنبه سعید گفت که من ومحمد وعبدی کار داریم تو باید تنها بری کوهنوردی .،من اول صبح پنیر ویک مقدار خرما که تراب چند روز قبل از جهرم اورده بود برداشتم وقمقمه ام را پر آّب کردم و با اتوبوس راهی تجریش شدم وقتی به تجریش رسیدم از یک مغازه یک تن ماهی و یک عدد سنگگ از نانوائی گرفتم ،چون تصمیم داشتم به تنهائی برم توچال .از تجریش با کرایه های بنز دماغدار رفتم  تا پای پله واز پای پله بالا رفتم  بعد از نیم ساعت دیدم که مهندس بازرگان با یک فرد دیگر  بسمت ابشار دوقلو میروند،من چند قدمی پشت سر انها راه رفتم وشنیدم که در مورد دانشگاه صحبت میکنند من گفتم اقای مهندس سلام   مهندس  بازرگان نگاهی بمن کرد وگفت سلام   ،تو از کجا میدونی من مهندسم ،گفتم اقا من شما را میشناسم وکتابهاتونو هم خوندم گفت  تو دانشجوئی؟ ،گفتم انشالله سال دیگه، گفت کجائی هستی ، گفتم آقا زنجانی، گفت کِی کتابهای مرا به تو معرفی کرده ،گفتم برادرم سعید دانشجوی شما بوده ،گفت سعید محسن ؟ گفتم بلی ،گفت اگر میخواهی همراه ما شو ،البته خیلی آرام صعود می کردند. من با خوشحالی خرما را از کوله پشتی در آوردم وتعارفشان کردم مهندس وهمراهش هر کدام چند خرما برداشتند وگفتند عجب خرمائیه؟ مهندس بازرگان گفت ایشان اقای مهندس حسیبی   در دانشگاه تدریس میکنند ،. چند دقیقه باز با مهندس حسیبی صحبت  قبلی شان را ادامه دادند  وسپس مهندس بازرگان از مهندس حسیبی پرسید راستی میخواستم در مورد غلامرضا از شما بپرسم  . من  اول فکر کردم که منظورش شاپور غلامرضا است،   مهندس پرسید  جریان مرگش چه بود ؟من فهمیدم که منظور غلامرضا تختی است ،چونکه تنها چند روزبیش  از مرگ تختی نگذشته بود .مهندس حسیبی گفت حدود دو هفته قبل کسی یک بوقلمون زنده برای ما اورده بود من به شهلا وغلامرضا زنگ زدم وگفتم که شب جمعه بیائید خونه ما ،دور هم باشیم هر دو تا شون گفتند باشه ولی پنجشنبه صبح شهلا زنگ زد وگفت که ما معذوریم و اصرار کردم، دلیلش را هم نگفت و با غلامرضا هم نتونستم صحبت کنم . مهندس حسیبی گفت که من از صحبتهای شهلا اینطوری برداشت کردم که مساله ای اتفاق افتاده که بمن نمیگند .وبعد شنبه شب هم  اون اتفاق افتاد.من از سخنان مهندس حسیبی برداشتم این بود که عامل اصلی مرگ تختی  اختلاف خانوادگی بوده  و البته بعد ها شنیدم که  گویا تختی  روزهای قبل از مرگش  وصیت نامه ای نوشته و مهندس حسیبی را وصی خود کرده است وگویا  با تختی  فامیل هم بوده اند.من تا ابشار دوقلو با انها همراه  شدم واز انجا به تنهائی بسمت توچال رفتم وتا چهار بعد از ظهر به خونه برگشتم  هیچکس در خونه نبود واستکانهای چائی وچند تا بشقاب رو زمین بود معلوم بود که جلسه ای بوده ودر پایان هم خونه را با عجله ترک کرده اند.   . 

  .                                                                                                                                                         .                             22 

.           

البته در آنزمان  من تنها قیافه ئی از این رفقا دیده  و اسمی از انها شنیده بودم وگرنه هیچ اطلاعی از اسم فامیل و شغل و خانواده ورشته تخصصی شان  نداشتم.ولی  معلوم بود که همه تحصیلات دانشگاهی دارند و لذا اگر من در مورد کسی با  مشخصات کامل صحبت میکنم بدین معنی نیست که من در انزمان  از اسم وفامیل وشغل و…آن فرد خبر داشتم. اصغر بدیع زادگان  وتراب حق شناس،بیشترین رفت وامد را به  اپارتمان 444  داشتند وبیش از ده پانزده نفر دیگر چون ،بهروز باکری،منصور بازرگان ،لطف الله میثمی،مهدی فیروزیان،پرویز یعقوبی،حسین روحانی، ناصر صادق وابراهیم ،کاظم، نبی و رضا و……..هر از گاهی می آمدند.  سازمان تا اواخر سال 1350  اسمی نداشت ، ودر سالهای اولیه تاسیس  در حقیقت  ادعائی هم نداشت.آغاز کار ،از همکاری یک جمع  سه نفره(محمدو سعید وعبدی) درسال 1343شروع گردید. ونتیجه  مطالعه وبحث وبررسی بسیار جدی که از سال 43  جهت  تحلیل مبارزات گذشته ،  وعلل شکست انها شروع شده بود با یک جمع بندی که در شش اصل خلاصه شده بود  به تاسیس سازمان  در سال  1344منجر گردید  ونتایج این جمعبندی  در مقاله “مبارزه چیست ؟ ”   که توسط عبدی تدوین گردیده بود متجلی  شد . اصولا عمده مقالات اولیه سازمان پس از بحث وبررسی جمعی توسط عبدی تدوین  میشد . در مقاله مبارزه چیست دو مساله اساسی مورد بحث قرار گرفته بود ،مساله نخست نقد مبارزات گذشته ورسیدن به این نتیجه که دوره  مبارزه پارلمانی  عملا بعد از سالهای اولیه چهل به پایان رسیده .ودیگر امکان مبارزه پارلمانی ومسالمت امیز  وجود ندارد.وثانیا دلیل پیروزی  انقلابات پیروز  چین ،شوروی، الجزایر ، کوبا بعلت دانش  مبارزاتی انها بوده ،که بدون یاد گیری علم مبارزه ،امکان پیروز شدن در شرایط بسیار پیچیده سرمایه داری وتجربیاتی که امپریالسم  در مبارزه با جنبش های آزادیبخش بدست آورده وجود ندارد . البته باید در نظر داشت که شاه با روی کار امدن دموکراتها،وجان اف کندی  در زمستان سال 1339  برای انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی  شدیدا تحت فشار قرار گرفته بود. زیرا بسبب گسترش جنبش های ازادی بخش در اسیای جنوب شرقی که عمدتا بر جنبشهای روستائی متکی بودند، وقدرت یافتن بلوک سوسیالیستی چین وشوروی  ،.امریکا اصرار داشت که نظام فئودالی  هر چه زودتر برچیده شود.تا  جنبش های ازادی بخش نتوانند با شعار زمین در روستاها برای خود پایگاه مردمی بسازند ودر عین حال امریکا خواستار ایجاد فضای باز سیاسی بود.زیرا دموکراتها معتقد بودند که تغییر نظام ارباب ورعیتی و گسترش ازادیهای  دموکراتیک  بهترین پادزهر در برابر جنبشهای ازادیبخش وکمونیزم است ودر ضمن  تغییر نظام فئودالی به یک نظام سرمایه داری وابسته  بازار خوبی برای غرب ایجاد میکرد ولذا با فشار امریکا و با روی کار آمدن علی امینی در اوایل سا ل 1340 فضای سیاسی تغییر کرده وجبهه ملی دو باره به صحنه سیاسی ایران برگشت  و در همان سال  با توجه به اختلافی که ما بین  مهندس  بازرگان، ودکتریدالله سحابی با شورای مرکزی جبهه ملی ایجاد شده بود ،  نهضت ازادی  توسط مهدی بازرگان، یداله سحابی و سید محمود طالقانی بنیان نهاده شد .ولیکن فضای باز سیاسی چندان طولی نکشید  زیرا شاه در پی سفری به امریکا  متعهد شد که اصلاحات اقتصادی  را  خود شخصا به انجام رساند ودر مقابل قدرت سیاسی منحصرا در دست خود باشد .پس از برگشت شاه از امریکا علی امینی برکنار واسدالله علم  به نخست وزیری انتخاب شد و  چند ماه بعدظاهرا در یک همه پرسی در ششم بهمن سال1341  اصول شش گانه تصویب شد اصول ششگانه شامل اصلاحات ارضی والغای رژیم فئودالی ،ملی شدن جنگلها ومراتع ،فروش سهام کارخانجات دولتی بعنوان پشتوانه اصلاحات ارضی سهیم شدن کارگران در سود کارخانجات، اصلاح قانون انتخابات ایران بمنظور حق رای به زنان وحقوق برابر سیاسی با مردان وسپاهی دانش  که بخش پنجم ان مورد اعتراض  بخشی از روحانبت قرار گرفت وسر اغاز جنبش روحانیت شد ونهضت ازادی نیز با این شعار  “اصلاحات آری دیکتاتوری نه ” در مقابل حکومت موضع  گرفت که منجر به دستگیری اعضای حزب  در بهمن 1341گردید ودر محاکمه علنی طالقانی وبازرگان علیرغم اینکه مدافع قانون اساسی بودند به اتهام اقدام علیه امنیت کشور ومخالفت با مشروطه سلطنتی هرکدام به ده سال   وبقیه اعضاء از یک تا شش سال زندان محکوم شدند. بازرگان در اخرین دفاعیاتش در دادگاه  خطاب به رئیس دادگاه میگوید  ما اخرین گروهی هستیم که با قبول قانون اساسی از راههای قانونی  خواست های خود را پیگیری میکنیم .وبعد از ما دیگران با اسلحه  با شما سخن خواهند گفت .که در واقع پیش بینی بازرگان  باآغازجنبش مسلحانه در سالهای بعد واقعیت یافت                     

با تمرکز قدرت در دست شاه تمام نیروهای سیاسی حتی انهائیکه در چهار چوب قانون اساسی خواستهای خود را پیگیری میکردند  از صحنه سیاسی مملکت حدف شدند  وتنها دو حزب در صحنه سیاسی باقی ماند یکی حزب مردم به رهبری اسدالله علم  که در سال 1336 بنا بدستور شاه  تاسییس شده بود ودیگری حزب  ایران نوین به رهبری حسنعلی منصور   که درسال 1342 براساس حفظ کیان سلطنت وانقلاب شاه ومردم تاسیس شد ، حسنعلی منصور پس از استعفای علم در اسفند سال 1342 نخست وزیر ایران شد. از نظر نیروهای مستقل سیاسی وروشنفکران  این دو حزب به ترتیب «حزب چشم قربان» و «حزب بله قربان ” معروف شده بود که البته این هردو حزب باز بنا بدستور شاه در  اسفند 1353 در تنها  حزب رستاخیز تازه تاسیس شده ادغام شدند. بغیر از این دو حزب که عملا با نظر خود شاه تاسیس شده بود  بقیه نیروهای سیاسی از صحنه علنی سیاست حذف شدند وبا قدرت یافتن سازمانهای اطلاعاتی ونظامی امکان هر گونه فعالیت سیاسی علنی وحتی صنفی  منتفی گشت .وعملا بعد ازسرکوب خشونت آمیز  15 خرداد1342  ونتایج دادگاههای نظامی که تا مهرماه طول کشید،   راهی بجز فعالیتهای زیر زمینی  برای معترضین باقی نماند. فعالیت افراد در سازمانهای علنی با فعالیت در سازمانها ی مخفی تفاوت اساسی دارد مبارزه علنی  ومسالت آمیز معمولاً با  زندگی خصوصی افراد، مانند  ،ازدواج،تحصیل،شغل،وبرنامه های تفریحی  تعارضی ندارد وفعالیت سیاسی در کنار زندگی روزانه وعادی انسانها قرار میگیرد.ولیکن مبارزه مخفی  شرایط دیگری دارد وافرادی که برای تحقق خواستهایشان روی به مبارزه مخفی می اورند باید از همه مزایای زندگی دست بکشند  ومعمولا این سازمانها  بلحاظ کمی  بخاطر سیستم اطلاعاتی و تور پلیسی   بسیار محدودند واعضای این سازمانها معمولا  آرمانگرا وجان برکف بوده و از  زندگی خصوصی وخانواده وشغل وازدواج  تفریح  محرومند . با  در نظر گرفتن این مسائل ودر تعاقب مقاله مبارزه چیست دو مقاله دیگر با توجه به شرایط عینی مبارزه مخفی ضرورت پیدا میکند.ولذا تدوین دو مقاله “چشم انداز پرشور ” و   “مبارز حرفه ای و اماتور” برای توجیه این شکل از مبارزه بوده است.  در مقاله چشم انداز پر شور سازمان میگوید    “. شرایط سخت ودشوار عامل مرز بندی دقیق جنبش ضد جنبش است  پیدایش مرز جنبش وضد جنبش ، انقلاب وضد انقلاب  خود دلیل برتکامل مبارزه است ……….ومی  پرسد که. آیا درک این مساله برای همه میسر است ؟ وجواب میدهد: مسلما نه  تنها کسانی قادر به درک این کیفیت را دارند که به اندیشه علمی واراده مجهزند. ”  و در سطور بعدی متذکر میشود  ”  اینکه زمان وشرایطش ما را در جهت پذیرش ایدئولوژی شهادت انقلابی رهنمون شده  بسیار خجسته  است وخجستگی بیشتر آن گاه که ما مردانه چنین مسیر شورانگیزی را پذیرا شویم.    با این بیان از نظر سازمان مبارزِین تشکیلات مخفی  می بایستی مبارزینی  باشند حرفه ای  واگاه به دانش مبارزه و آرمانخواه. که در مقابل آرمانش همه  مواهب یک زندگی معمولی  را فدا کند.و از طرفی این سازمان نمیتواند بخاطر شرایط پلیسی یک سازمان گسترده .باشدو لیکن افراد باید دارای انچنان کیفیتی باشند که در شرایط مساعد بتوانند  توده های مردم را سازماندهی کرده وسریعا  به گسترش کمی  دست یابند با این توصیف.آموزش ما بردو اصل اسنوار بود  کسب دانش مبارزه و خودسازی .     در طول  پانزده ماهی که من در اپارتمان 444 با عبدی  ومحمد وسعید زندگی میکردم  اغلب اوقات عبدی در خانه  درحال مطالعه وفکر کردن ویا نوشتن بود .وکمتر خونه را ترک میکرد . خصوصا عبدی در زمینه مسائل اقتصادی اطلاعات  بسیارخوبی داشت ومداوما در این زمینه مطالعه  وفکر میکرد  ومن هم  به رشته اقتصاد خیلی علاقمند بودم و علیرغم مشغولیت زیاد کتاب “عقاید بزرگترین علمای اقتصاد” را میخواندم واز عبدی سوال میکردم وعبدی هم در پاسخگوئی  کم نمیگذاشت .در اواسط زمستان لیره انگیس بشدت سقوط کرد ،ونرخ بیکاری در انگلیس بالا رفت . عبدی بشدت پی گیر مساله بودوگاهگاهی هم بصورت خبری ویا تحلیلی برایم صحبت میکرد و در اوایل سال 1347  مقاله ای زیر عنوان  “از لیره محتضر تا پاریس شورشی”  تدوین  شد که بعدا برای ما نمونه ای  شد از توانائی سازمان در تحلیل مسائل جهانی، .در این مقاله ضمن تحلیل اوضاع اقتصادی اروپا  پیش بینی شده بود که این سقوط تنها یک مساله داخلی بریتانیا باقی نخواهد ماند وما شاهد شورشهای توده ای  در پاریس خواهیم بود  . که این وضعیت همانطوریکه  در مقاله پیش بینی شده بود بعد از دو سه ماهی اتفاق افتاد، که به شورش ماه می  پاریس مشهور گردید .وقتی مسئول جدید من رضا رضائی   این مقاله را برای مطالعه و وموضوع کار  جلسه بعد بمن داد من میدانستم که نویسنده  مقاله عبدی بوده زیرا  قسمت هائی از مطالب ان مقاله را  در گفتگوهای روزانه از عبدی شنیده بودم . البته احتمال دارد که این مقاله محصول کار جمعی با سعید ومحمد بوده باشد چونکه سعید هم اطلاعات اقتصادی وسیعی داشت ،ولی مطمئنا کار اصلی مال عبدی بوده است. بعد از انکه شورش پاریس در ماه می بوقوع پیوست باور من به سازمان چند برابر شد وحتی مسئولم هم از توانائی سازمان در تحلیل مسائل بخود می بالید .تا انجائی که میتوانم بگویم که کم کم سازمان برایمان مقدس میشد.  

24  

در اواسط بهمن ماه 1346 یکروز پنجشنبه بعدا ظهرتقی همکلاس دبیرستانیم اومد خونه ما، تقی یک دوچرخه دست دومی از میدان سید اسماعیل خریده بود  که همه جا با آن دوچرخه رفت وامد میکرد حتی یک بار با آن  دوچرخه در طول ده روز به تنهائی از جاده هراز رفت  شمال و از جاده چالوس برگشت. شبها هم بغل دوچرخه اش خوابیده بود . میگفت ،رفت واومدنم هفتاد تومن خرج برداشت  ،تقی دوچرخه اش را بسته بود به تیر چراغ برق بغل خیابان ، اومد بالا، تقی در جنوب شهر در یک خونه بسیار محقّر اطاقی اجاره کرده بود وبسختی  روزگار میگذراند وعلاوه بر درس گفتن در کلاسهای پیکار با بیسوادی با دائیش هم در جنوب شهر کار میکرد    سعید هم خیلی مواظب تقی بود . سعید به تقی گفت شب نرو خونه ات بمون اینجا  فردا با هم بریم کوه ، تقی با خوشحالی  گفت مزاحم نیستم؟  عبدی هم با خنده گفت خوش اومدی آ  تقی    ،تقی گفت دو چرخه ام را چکار کنم ؟ سعید گفت دو چرخه ات را بیار بالا بذار تو تراس  وبعد با عبدی مشغول صحبت شدند. من هم با تقی رفتیم پائین سه عدد سنگگ خریدیم باهم اومدیم بالا ، تقی دو چرخه اش را گرفت کولش  آورد طبقه چهارم . من  قبلا نیم کیلو گوشت چرخ کرده گوساله  وگوجه فرنگی خریده بودم وسیب زمینی  وپیاز را هم برای املت گوشت آماده کرده بودم  تنها وسیله ما برای پخت وپز یک والور بود.البته رو علاالدین هم گاهی غذا می پختیم ،با تقی  غذا را پختیم ،سعید وعبدی داشتند در گوشه اطاق دیگر صحبت میکردند. در باز شد و محمد  از از راه رسید. با حالتی بسیار مهربان حال تقی را پرسیدوگفت آ تقی خوش اومدی وسلامی  هم به سعید وعبدی داد وچون آنها در حال بحث وگفتگو بودند بدون یک کلمه حرف زدن روی زمین دراز کشید وپایش را گذاشت رو صندلی، محمد اقا در ظاهرودر حین کار بسیار خشک وجدی بنظر میرسید ولی بسیار عاطفی بود و از دوران تحصیلی اش در دبیرستان طنز های با مزه ای تعریف میکرد  و هر وقت هم از کارومطالعه خسته میشد با حالت طنز  با سعید ادای سینه زنها را در میاوردند معلوم بود که در دوران دبیرستان نوحه خوانی هم میکرده و چون پایش واریث داشت تا میرسید خونه دراز میکشید وپایش را میگذاشت بالای صندلی ویه مقدار هم مشکل آلرژی پیدا کرده بودودنبال اون بود که بدونه حساسیتش مال چیه ؟ وگاهی شبها هم بدخواب میشد  ومیگفت این سعید وعبدالله ،یه وجب مونده سرشون برسه به بالش  خورّ ،وپوفشون میره هوا ،البته نمی دونست که امت آقا شیخ سلیمان همه شون خوش خوابند وپیچ خوابشون دست خودشونه .سعید بعد از نیم ساعتی بلند شد واومد پیش ما وگفت حالا وقت کرسیه  نمیدونم انروزها سعید از کجا یک دونه کرسی گیر اورده بود ومیخواست تو خونه کرسی بذاره .  ولی هنوز منقل برقی نخریده بود یک فانوس تو خونه بود  اونو روشن کرد وگذاشت زیر کرسی  ووچون لحاف بزرگ نداشت چهار تا لحاف را انداخت چهار طرف کرسی وبرای اینکه لحافها سُر نخوره پائین  یک مشت کتاب سنگین  گذاشت رو کرسی و از یک طرف هم یه کوچولو باز گذاشت که هوا بکشه و سه تا تشک هم انداخت سه طرف کرسی وعبدی نگاه طنزآلودی انداخت به کرسی وگفت سعید امام زاده ساخته  ،ممد هم گفت جگر زلیخاست ، بعد سفره انداختیم که شام بخورم  سعید گفت آ تقی ترشی هم داریم عبدی گفت الان سعید ترشی انگشتشو میاره . داستان از این قراربود بود که من از زنجان ترشی آورده بودم  بعد از تمام شدن ترشی سعید تو سرکه اش پیاز میریخت ودو-سه روز بعد مصرف میکردیم  و چندین بار هم این کار را تکرار  کرده بود.  وچون پیازها را با دستش در می آورد عبدی میگفت “آقا این ترشی  شده ترشی انگشت سعید” بعد شام من وتقی اومدیم دور کرسی نشستیم کرسی حسابی گرم شده بود. سعید ومحمد وعبدی  اطاق دیگه بغل علاالدین نشستند و با هم بحث وگفتگو  میکردند موقع خواب قرارشد من وتقی وسعید زیر کرسی بخوابیم  محمد وعبدی حاضر نشدند زیر کرسی بخوابند  چراغها را خاموش کردیم وخوابیدیم وقرار شد که صبح زود بیدار شویم و بریم کوه،  نزدیکی های ساعت پنج صبح محمد اقااز خواب بیدار شده بود ودیده بود بوی دوده میاد چراغها را روشن کرده ما را بیدار کرد ،  فانوس حسابی دود کرده بود. از زیر کرسی که در آمدیم تا زیر گردن یک پارچه سیاه شده بودیم  عبدی  به شوخی وخنده گفت کاش هوا روشن بودمیرفتم یک عکاس می آوردم از شما عکس بگیره تا شاهکار سعید از بین نره، خوب بود که کسی سرش زیر لحاف نبوده،وگرنه خفه میشد ،محمد  گفت  “امامزادیه سعید حاجتتونو داده “. کلاً در داخل آپارتمان یک دونه دستشوئی بود آنهم در راهرو ورودی  ، کندن و شستن  ملافه لحافها  و تمیز کردن قالی ولباسهاوکرسی وشستن خودمون تا پاسی از ظهر طول کشیدو کوهنوردی هم نرفتیم  قرار شد که تقی هفته بعد بیاد بریم کوه..               

25    

 هفته بعد روز پنجشنبه  در اواخر بهمن ماه باز تقی با دو  چرخه ای برکول اومد خونه ما   این دفعه  سعید کرسی برقی را جور کرده بود  شب وسایل کوهنوردی فردا صبح را جمع و جور کردیم ، مساله مهم کفش  وکوله برای تقی بود .در خونه ما تعدادی کفش کوهنوردی موجود بود ، یکی اندازه پای تقی شد، کوله ها را گذاشتیم بغل کفشها وبر روی دو تا از کوله پشتی ها دو تا  پتوی سربازی بستیم  ،انزمان ما پتوی سربازی دست دوم را برای کوهنوردی  بقیمت خیلی ارزان از  جنوب شهر میخریدیم ، عبدی گفت من کار دارم فردا کوه نمیام  ،ما شدیم چهار نفر .  من شب  استانبولی پلو با نیمرو درست کردم  غذا را خوردیم محمد هم ظرفها را شست  وباز تا موقع خواب من وتقی باهم بودیم وآن سه نفر با هم ،قرار شد که صبح ساعت پنج ونیم از خونه بزنیم بیرون و نان وپنیر وخرما وتن ماهی را صبح از تجریش خریداری کنیم . هوا هنوز  گرگ ومیش بود که ما از  نقطه ای که به پای پله معروف بود ،صعود از کوه را شروع کردیم ودر حوالی  ساعت هشت ونیم در حالی که رادیوِ محمد اقا بعد از اخبار ساعت هشت تفسیر وقایع سیاسی را پخش میکرد  به آبشار دوقلو رسیدیم . هوا افتابی و بسیار دل انگیز بود سعید گفت به عوض کلک چال بریم توچال ،من وتقی که نظری نداشتیم و محمد هم با چند لحظه تاخیر موافقت کرد . نفری یک لقمه نون وپنیر خوردیم وراه افتادیم وقرارشد که بقیه غذا را توچال بخوریم .وقتی به توچال رسیدیم ظهر گذشته بود بقیه غذاها راهم خوردیم  ، هوا عالی بود   ابر زیادی در اسمان نبود وخورشید بر تکهّ ابرها غلبه داشت سعید گفت بریم شهرستانک محمد اقا مخالفت کرد ،ولی سعید دست بردار نبود ، بالاخره محمد هم موافقت کرد  ما حدود دو ساعتی از قله توچال دور شده بودیم که هوا دگرگون شدو چندی نگذشت که برف وکولاک همه جا را فرا گرفت ،محمد اقا   یک کم به سعید اعتراض کرد ودیگر هیچ نگفت . با آنکه برف وکولاک شدید بودسعید خودش را نباخت وگفت من راه رو بلدم . از یک درخت خشکیده که در مسیر دید یک شاخه نسبتا درازی  را کند .و جلوتر از همه انرا در برف فرو میبرد و بسمت سرازیری  آرام-آرام پیش میرفت  سعید  فقط میخواست که با پائین کشیدن ما به رودخونه برسد وگرنه راهی  در ان کولاک وبرف دیده نمیشد بالاخره به رودخونه رسیدیم  برف وکولاک تمام شد واسمان ابی گشت  وکم کم هوا تاریک شد خوشبختانه اواخر بهمن ، ماه نسبتا کامل بودو سعید در روشنائی ماه وبا فرو کردن چوب در آب وبرف به راه خود ادامه داد  تقی از سرما وگرسنگی  وترس کم کم  اراده خود را از دست میداد ولی سعید با اراده محکم به ما تسلی میداد وگاهگاهی  برای طبیعی نشان دادن وضع ترانه ای را زمزمه میکرد  .بعدها تقی میگفت   : “فقط اراده مهندس بود که مرا سر پا نگه داشته بود وگرنه من مرگ را ترجیح میدادم” بالاخره ما حوالی ساعت نه شب در حالی که کفش وجوارابهایمان کاملاًخیس ویخ زده وخودمان از سرما می لرزیدیم به شهرستانک رسیدیم . . و در ان ساعت در جاده ماشینی نبود که به تهران برود وما هم نمیتوانستیم گرسنه  در سرمای زمستان در بیرون از خونه بمانیم .الان یادم نیست که  چطور شد ما از خونه یک روستائی سر در آوردیم   روستائی با خوشروئی تمام اطاقی بما داد که کرسی هم داشت.آن روستائی نسبت به  روستائیان آنزمان روستائی  مرفهی بود .او  با آشنائی که از منطقه داشت ، تعجب میکرد که چگونه ما جان سالم بدر بردیم . میگفت که  خطر دریده شدن بواسطه گرگها  از سرما بیشتره ، بالاخره نان ونیمروئی بما داد  ما جوراب وکفشهایمان را گذاشتیم زیر کرسی خوابیدیم .محمد اقا وسعید قبل از خوابیدن اندکی باهم پچ وپچ  کردند بطوریکه ما نمی شنیدم  وبعد بما گفتند که صبح خیلی زود باید خونه را ترک بکنیم.بعدش من فهمیدم که انها نگران بودند که روستائی  به ژاندارمری محل اطلاع بدهد. ما صبح زود بمحض انکه صدای بیدار شدن صاحب خانه شنیده شد با او خدا حافظی کردیم . سعید گفت باید این جوان ها به مدرسه شون برسن. ساعتی در کنار جاده چالوس ایستادیم ماشینی سر رسید وسوار شدیم . وقتی به خونه رسیدیم  عبدی شب مدارک را برده بود جائی دیگر وخودش هم نخوابیده بود . عبدی میگفت که من فکر کردم که حتما برای شما اتفاقی افتاده .                      تا اوخر سال کاظم با من کار میکرد در ابتدای جلسات همیشه  روی اخبار صحبت میشد  در آنزمان عمده اخبار مربوط بود به اخبار خاورمیانه  و ویتنام ، در خاورمیانه در نیمه تیرماه 1346  جنگی شش روزه میان اعراب واسرائیل  درگرفته بود که به شکست کامل اعراب منجر شد ه بود، اسرائیل  با حمله سریع هوایی به پایگاههای هوایی مصر جنگ را   در 5 ژوئن  1967 آغاز کرده بود،ودر طی  6 روز موفق شده بود تا نوار غزه و صحرای سینا را از کنترل مصر، شرق اورشلیم و کرانه باختری رود اردن را از کنترل ‌اردن وبلندیهای جولان را از کنترل سوریه خارج کند، پس از  این شکست سایر کشورهای عربی از شمال افریقا  گرفته تا کویت وعراق به اسرائیل اعلام جنگ داده  وبه کمک کشورهای در گیر جنگ شتافته بودند  ولیکن این حمایتها وکمکها کاری از پیش نبرده بود ونشان داده بود که در نبرد کلاسیک اسرائیل برنده جنگ است .، در تحلیل اخبار روزانه  علیرغم اینکه  مسئول من احترام خاصی به جمال عبدالناصرداشت ولی معتقد بود  که راه حل مساله تنها از طریق جنگهای چریکی  به مانند جنگ ویتنام امکان پذیر است.والبته  تا وقوع نبرد کرامه در اغاز نوروز 1347 من چیزی از  سازمان ازادیبخش فلسطین والفتح نشنیده بودم. .          

بعد از شکست سنگین اعراب در ژوئن 1967 علیرغم  حمایت اغلب کشورهای اسلامی به جبهه اعراب در گیر جنگ، روزنه امیدی برای باز گیری مناطق اشغالی  دیده نمیشد  در آن میان تنها  گروههای چریکی تازه تاسیس یافته ،  از فلسطینیان آواره،   که بیشتر در دره اردن ساکن بودند، فعالیتهای چریکی پراکنده ای را از دره  کرامه برعلیه اسرائیل انجام میدادند.  اسرائیل برای نابودی این گروههای چریکی  با عبور از رودخانه اردن در 21 مارچ 1968  که همزمان با نوروز 1347 بود به انها حمله برد  در این جنگ که  ما بین َارتش اسرائیل با از دست دادن بخشی از نیروهایش مجبور به عقب نشینی شد . این نبرد که به نبرد کرامه معروف شد، چشم انداز جدیدی را در میان خلق عرب گشود در میان  سازمانهائی که در جنبش ازادیبخش فلسطین شرکت داشتند گروه الفتح برهبری یاسر عرفات نقش محوری داشت و بعد از این  نبرد روز بروز بر اعتبار جنبش  ازادیبخش فلسطین در میان خلق عرب افزوده گشت تا آنجا که سالیان بعد عملا  جنگ اعراب واسرائیل به  جنگ مردم فلسطین و اسرائیل تبدیل شد. بعد از نبرد کرامه ،جنبش آزادیبخش فلسطین  در سطح جنبشهای آزادی بخش در تمام دنیا و بخصوص جنبش های منطقه ای  محبوبیت ویژه ای یافت وبرای ما تحلیل اخبار فلسطین در اولویت اول  وهمردیف اخبار داخلی قرار گرفت صدای رادیوی سازمان ازادی بخش فلسطین بنام ” صوت الثورهٌ الفسطینیه صوت اللجنهٌ المرکزیه ” با کیفیت خوب در سراسر منطقه قابل شنیدن بود .افراد سازمان  گاهگاهی علیرغم فهمیدن ویا نفهمیدن آن به اخبار وسرودهای فلسطینی  گوش میدادند و احتمالا تراب که زبان عربی اش بهتر از دیگران  بود مسئول ترجمه اخبار ومطالبی که از رادیو پخش میشد، میگردد .  تراب حداقل دو روز در هفته عصرها به خونه سعید می امد وصبح روز بعد، قبل از بیدار شدن ما، خانه را ترک میکرد . بعد از نبرد کرامه تراب در گوشه ای می نشست واخبار را ضبط میکرد وسپس به ترجمه اش میپرداخت . البته درک اخبار برای کسانی که  مداوماٌ به ان گوش میدادند کار خیلی مشگلی نبود،اما درک سخنرانیها ومقالات با اخبار تفاوت بسیار زیادی داشت . یکی از مقالاتی که توسط تراب ترجمه شده بود  ، مقاله ای بود بنام ” آیا فتح یک انقلاب مستمر است یا یک مقاومت مرحله ای” که مقاله ای بود طولانی که توسط خود عرفات نوشته شده بود.در ان مقاله عرفات ضمن تحلیل شرایط منطقه متذکر شده بود که “در فلسطین فاجعه ای اتفاق افتاده که هم به فرد مربوط است وهمبه تاریخ وهم به اجتماع وهم به خلقِ عرب وهم به شکست های مزمن ” (داخل گیومه عین کلمات مقاله است ) ونتیجه گیری کرده بود که فقط یک مبارزه طولانی مدت میتواند ما را از این فاجعه برهاند .الغرض تا انجائی که من شاهدش بودم اغلب افراد سازمان سرودهای فلسطینی را حفظ کرده بودند وهواداری سازمان از جنبش فلسطین روز بروز افزوده میشد.ودر سالهای بعد تعدادی از کادرها برای اموزش نظامی به فلسطین اعزام شدند ودر  رابطه  با حل مشکلات بسیار زیادی که در آن رابطه ایجاد شده بود سازمان الفتح  کمکهای بسیارزیادی کرد. که در مقالات بعدی در باره انها ذر حد دانسته هایم سخن خواهم گفت. ولیکن در همین نوشته هم باید نکته ای را از پیش  بخاطر شناخت بیطرفانه بانیان این سازمان بدور از هرگونه قضاوت به درستی ویا نادرستی خط مشی وباورها متذکر شوم .         پس از کمکهای بسیار زیادی که سازمان آزادی بخش فلسطین برهبری عرفات از سازمان نمودند، نماینده جنبش آزادیبخش فلسطین (الفتح) از نماینده سازمان میپرسد که در مقابل این همه کمکهای ما به سازمان شما ،شما  برای ما در حال حاضر ویا پس از پیروزیتان  چه خواهد بود؟ نماینده سازمان با تقاضای فرصت پاسخگوئی، پاسخ  سوال را موکول به اخذ جواب از سازمان در تهران  می نماید.   کمیته مرکزی سازمان پس از بحث وبررسی جوابی میدهند که بیانگر کامل استقلال فکری وعملی،و میهن پرستی  وآلت دست قرار نگرفتنشان بود . جواب این بود  که اگر کمکهای سازمان ازادیبخش فلسطین در چهار چوب منافع استراتژیک سازمانتان قرار دارد منتی بر ما ندارید واگر منظورتان از کمکها استفاده ابزاری از ماست ،ما خواهان این کمکها نیستیم وبه ایران برمیگردیم و از سوئی دیگر ، همکاری ویا حمایت ما  از شما در حال و آینده  تنها در چهارچوب منافع استراتژیک خلق خودمان خواهد بود .والبته متدکر شده بودند که طبیعتا خلقهای منطقه منافع مشترک بسیار زیادی دارند و رابطه های مستقل وبرابر،وهمکاری آنها برای رسیدن به این منافع مشترک حصول این اهداف را اسانتر میکند . جالب اینکه عرفات از شنیدن این جواب خوشحال شده بود و علیرغم اینکه شناختی از افراد بالا دست سازمان نداشت گفته بود که بانیان این تشکیلات افراد قابل اطمینانی هستند. ما ازهیچ کونه کمکی دریغ نخواهیم کرد.       .   

   26   

بعد از شکست سنگین اعراب در ژوئن 1967 علیرغم  حمایت اغلب کشورهای اسلامی به جبهه اعراب در گیر جنگ، روزنه امیدی برای باز گیری مناطق اشغالی  دیده نمیشد  در آن میان تنها  گروههای چریکی تازه تاسیس یافته ،  از فلسطینیان آواره،   که بیشتر در دره اردن ساکن بودند، فعالیتهای چریکی پراکنده ای را از دره  کرامه برعلیه اسرائیل انجام میدادند.  اسرائیل برای نابودی این گروههای چریکی  با عبور از رودخانه اردن در 21 مارچ 1968  که همزمان با نوروز 1347 بود به انها حمله برد  در این جنگ که  ما بین َارتش اسرائیل با از دست دادن بخشی از نیروهایش مجبور به عقب نشینی شد . این نبرد که به نبرد کرامه معروف شد، چشم انداز جدیدی را در میان خلق عرب گشود در میان  سازمانهائی که در جنبش ازادیبخش فلسطین شرکت داشتند گروه الفتح برهبری یاسر عرفات نقش محوری داشت و بعد از این  نبرد روز بروز بر اعتبار جنبش  ازادیبخش فلسطین در میان خلق عرب افزوده گشت تا آنجا که سالیان بعد عملا  جنگ اعراب واسرائیل به  جنگ مردم فلسطین و اسرائیل تبدیل شد. بعد از نبرد کرامه ،جنبش آزادیبخش فلسطین  در سطح جنبشهای آزادی بخش در تمام دنیا و بخصوص جنبش های منطقه ای  محبوبیت ویژه ای یافت وبرای ما تحلیل اخبار فلسطین در اولویت اول  وهمردیف اخبار داخلی قرار گرفت صدای رادیوی سازمان ازادی بخش فلسطین بنام ” صوت الثورهٌ الفسطینیه صوت اللجنهٌ المرکزیه ” با کیفیت خوب در سراسر منطقه قابل شنیدن بود .افراد سازمان  گاهگاهی علیرغم فهمیدن ویا نفهمیدن آن به اخبار وسرودهای فلسطینی  گوش میدادند و احتمالا تراب که زبان عربی اش بهتر از دیگران  بود مسئول ترجمه اخبار ومطالبی که از رادیو پخش میشد، میگردد .  تراب حداقل دو روز در هفته عصرها به خونه سعید می امد وصبح روز بعد، قبل از بیدار شدن ما، خانه را ترک میکرد . بعد از نبرد کرامه تراب در گوشه ای می نشست واخبار را ضبط میکرد وسپس به ترجمه اش میپرداخت . البته درک اخبار برای کسانی که  مداوماٌ به ان گوش میدادند کار خیلی مشگلی نبود،اما درک سخنرانیها ومقالات با اخبار تفاوت بسیار زیادی داشت . یکی از مقالاتی که توسط تراب ترجمه شده بود  ، مقاله ای بود بنام ” آیا فتح یک انقلاب مستمر است یا یک مقاومت مرحله ای” که مقاله ای بود طولانی که توسط خود عرفات نوشته شده بود.در ان مقاله عرفات ضمن تحلیل شرایط منطقه متذکر شده بود که “در فلسطین فاجعه ای اتفاق افتاده که هم به فرد مربوط است وهمبه تاریخ وهم به اجتماع وهم به خلقِ عرب وهم به شکست های مزمن ” (داخل گیومه عین کلمات مقاله است ) ونتیجه گیری کرده بود که فقط یک مبارزه طولانی مدت میتواند ما را از این فاجعه برهاند .الغرض تا انجائی که من شاهدش بودم اغلب افراد سازمان سرودهای فلسطینی را حفظ کرده بودند وهواداری سازمان از جنبش فلسطین روز بروز افزوده میشد.ودر سالهای بعد تعدادی از کادرها برای اموزش نظامی به فلسطین اعزام شدند ودر  رابطه  با حل مشکلات بسیار زیادی که در آن رابطه ایجاد شده بود سازمان الفتح  کمکهای بسیارزیادی کرد. که در مقالات بعدی در باره انها ذر حد دانسته هایم سخن خواهم گفت. ولیکن در همین نوشته هم باید نکته ای را از پیش  بخاطر شناخت بیطرفانه بانیان این سازمان بدور از هرگونه قضاوت به درستی ویا نادرستی خط مشی وباورها متذکر شوم .         پس از کمکهای بسیار زیادی که سازمان آزادی بخش فلسطین برهبری عرفات از سازمان نمودند، نماینده جنبش آزادیبخش فلسطین (الفتح) از نماینده سازمان میپرسد که در مقابل این همه کمکهای ما به سازمان شما ،شما  برای ما در حال حاضر ویا پس از پیروزیتان  چه خواهد بود؟ نماینده سازمان با تقاضای فرصت پاسخگوئی، پاسخ  سوال را موکول به اخذ جواب از سازمان در تهران  می نماید.   کمیته مرکزی سازمان پس از بحث وبررسی جوابی میدهند که بیانگر کامل استقلال فکری وعملی،و میهن پرستی  وآلت دست قرار نگرفتنشان بود . جواب این بود  که اگر کمکهای سازمان ازادیبخش فلسطین در چهار چوب منافع استراتژیک سازمانتان قرار دارد منتی بر ما ندارید واگر منظورتان از کمکها استفاده ابزاری از ماست ،ما خواهان این کمکها نیستیم وبه ایران برمیگردیم و از سوئی دیگر ، همکاری ویا حمایت ما  از شما در حال و آینده  تنها در چهارچوب منافع استراتژیک خلق خودمان خواهد بود .والبته متدکر شده بودند که طبیعتا خلقهای منطقه منافع مشترک بسیار زیادی دارند و رابطه های مستقل وبرابر،وهمکاری آنها برای رسیدن به این منافع مشترک حصول این اهداف را اسانتر میکند . جالب اینکه عرفات از شنیدن این جواب خوشحال شده بود و علیرغم اینکه شناختی از افراد بالا دست سازمان نداشت گفته بود که بانیان این تشکیلات افراد قابل اطمینانی هستند. ما ازهیچ کونه کمکی دریغ نخواهیم کرد.       .   

27     

در یک ماهی که لپ تاپم را همراه نداشتم  نوشتن هم امکان پذیر نشد .ووقتی هم از نوشتن فاصله میگیری  شروع مجدد کمی مشکل میشه امروز دیگه تصمیم گرفتم ادامه بدم .البته نوشتن  وقایع وحوادث تاریخی  ولو جزئی دربستر ارتباطات امروزی کار مشگل وپر مسئولیتی  است چون بمحض  انتشار آن دیگر از دست نویسنده خارج میشود ولذا  هر نوشته ای را بارها مرور میکنم  تا  در حد امکان  به این باور برسم که در بیان  واقعیت حوادثی که بیش از نیم قرن از حدوث ان   گذشته به ناروا بیان نکرده باشم

قبل از اینکه به مبانی  سیاسی و بنیانهای عقیدتی  سازمان بپردازم لازم میدانم  نکته ای بسیار مهم را که قبلا هم اشاره کرده ام مجددا کمی بیشتر توضیح بدهم در ابتدامتذکر میشوم ، از افرادی که در این نوشته اسم میبرم ،افرادی هستند که خودم شخصا تا قبل از شهریور 1350 به قیافه دیده بودم  در چند مقاله قبل گفتم که بنیان گذاران واعضای اولیه سازمان همگی حد اقل تا انجائی که من سراغ دارم  در شرایط نیمه دموکراتیک قبل از سال 1342 در سازمانهای علنی فعالیت میکردند  محمد ، سعید، عبدی، اصغر، پرویز یعقوبی ، منصور بازرگان، لطف اله میثمی، بهمن  بهروز باکری، ناصر صادق،ناصر سماواتی و…….عضو نهضت آزادی بودند و بنیانگذاران سایر گروهها هم شرایط مشابه داشتند مثلا بیژن جزنی وامیر پرویز پویان ومسعود احمد زاده  هر سه عضو جبهه ملی بودند و حتی امیر پرویز پویان مدتی هم به نهضت آزادی می پیوندد . منظور از این گفته اینست که همه این افراد در شرایط حتی نیمه دموکراتیک در احزاب سیاسی غیر رادیکال وعلنی فعالیت داشتند. در شرایط دموکراتیک . عمدتا لزومی ندارد که نیروهای سیاسی فعالیت زیر زمینی بکنندو به شیوه های غیر مسالمت جویانه  بپردازند  چه بسا اگر شرایط نیمه دموکراتیک سالهای 1339 تا 1342  تداوم پیدا میکرد،  شرایط عینی برای تاسیس سازمانهای زیر زمینی بوجود نمی امد . و لیکن تاریخ ایستائی ندارد ، و وقتی حکومتگران  فعالیتهای اجتماعی را که حتی در چهارچوب قانون اساسی  بلا مانع است  پذیرا نباشند راه برای فعالیتهای زیر زمینی ورادیکالیسم گشوده میشود .  هم چنانکه  بازرگان در اخرین دفاعیات خود در سال 1342 به رئیس دادگاه میگوید ما اخرین گروهی هستیم  که با زبان قانون با شما صحبت میکنیم ودر نهایت هم به ده سال زندان محکوم شد . ولذا بنیان گذاران با جمعبندی مبارزات گذشته به این نتیجه میرسند که هیچ گونه رابطه مسالمت آمیز بین مردم و حکومت وجود نداردوبا توجه به اینکه آن سالها اوج جنگهای آزادیبخش ویتنام وعصر فیدل کاسترو وچه گواراوچین کمونیست بود ،و در نظر مبارزین  سوسیالیزم تنها راه نجات کشورهای جهان سوم  بنظر میرسید ، بنیانگذاران به این نتیجه میرسند که دانش مبارزه را میبایستی از مارکسیسم آموخت ومیگفتند که پیامبر پند میداده که دانش را بیاموزید اگر چه در چین باشد. در اینجا سوالی پیش میاید که چگونه میشود اسلام را با مارکسیسم که خدا نا باور است در آمیخت  برای روشن شدن موضوع نا گزیرم بطور اجمالی چند نکته را یاد آور شوم. 

سازمان مارکسیسم را از دو زاویه می نگرد .ومیگوید که ماتریالیسم دیالکتیک مارکس شامل دو بخش است ، ماتریالیسم تاریخی  وماتریالیسم فلسفی  ماتریالیسم تاریخی تحلیل علمی تحولات اجتماعی  از اغاز پیدایش انسان تا محو طبقات اجتماعی میباشد.وما میتوانیم همچنانکه به علوم طبیعی مانند علم فیزیک ویا شیمی و… مینگریم به تحلیل علمی تاریخ بنگریم ولیکن ماتریالیسم فلسفی فلسفه است ما انرا کنار میگذاریم . بنیانگذران باور داشتند که مذهب با علم تعارض ندارد  .بطوریکه من از خود محمد وسعید بارها این سخن را شنیده بودم که   ماکس پلانگ ویا هایزنبرگ و یا انشتاین که سر آمد اندیشمندان علمی بودند خدا باور بودند وحتی از این سخن انشتاین در مقدمه کتاب علم به کجا میرود این جمله نقل میشد( تا انجا که در خاطرم مانده عین  جملات کتاب است):    از این قرار عالیترین وظیفه یک دانشمند فیزیک کشف کلیترین قوانین اساسی است که با آنها  میتوان یک صورت منطقی از جهان ساخت وآن از این قرار صادر میشود که در ماورای ظواهر نظمی وجود دارد که تجربه این نظم رامحسوستر میسازد  ولیکن  برای درک ان نظم کلی تنها راه موجود  راه اشراق وعلم حضوری است و….:    ولذا بنیانگذاران  تحلیل مادی تاریخ  وشیوه تحلیل آنرا  همچون علوم طبیعی تقریبا بطور کامل پذیرفته بودند. ومعتقد بودند که شیوه تحلیل دیالکتیکی در فرهنگ ما از قبل وجود داشته ومیگفتند که جوهره دیالکتیک  حرکت جوهری اشیاء  وپدیدهاست ومنشاءحرکت  درتضادهای درونی اشیاء وپدیدهاست  ودو وجه هر تضادی در داخل یک پروسه علیرغم تضاد دارای وحدتند وبر رویهم تاثیر متقابل داشته ودر نهایت تغیرات کمی منجر به تغییرات کیفی میگردد .فی المثل بدون طبقه کارگر ،طبقه سرمایه دار وجود ندارد و این دو طبقه علیرغم تضاد در یک نظام سرمایه داری دارای وحدتند . دیدن تضاد وندیدن وحدت آنها مارا از درک دیالکتیکی پروسه وتحلیل واقعی پروسه عاجز میکند. این ابیات  مولانا را گویای تفکر دیالکتیکی وی میدانستند    هیچ چیزی ثابت وبرجای نیست   جمله در تغییر وسیر سرمدیست     

صلح اضداد است عمر این جهان    جنگ اضداد است عمر جاودان      تو بضد نور دانستی تو نور    ضد ضد را مینماید در صدور

 پس نهانیها بضد  پیدا شود     چونکه حق را نیست ضد پنهان شود

و چون خدا ضد ندارد قابل شناخت عقلی نیست .وحوزه عقل حوزه زندگی مادی انسانهاست که براساس قوانین  علمی قابل تبین است  پس  ماتریالیسم تاریخی که تحلیل علمی تاریخ است را بدون پذیرفتن ماتریالیسم فلسفی   .           قابل پذیرش است  سعید میگفت چون خدا ضد ندارد وشناخت انسان بر اساس اضداد است (یعرف الاشیاء . باضدادها ) پس حوزه خدا شناسی  در حوزه عقل واستدلال نیست حوزه خداباوری حوزه دل است   

شاید به همین دلیل باشد که عده ای از افراد قدیمی براین باور بودند که سعید انسان عارف مسلکی بوده . ومن هم فقط این نوع تفسیر را از سعید شنیده بودم 

28

یکی از موارد اختلافی که  نگرش علمی مورد ادعای سازمان با قران ویا سایر کتب دینی پیدا میکرد مساله  پیدایش انسان بود بر اساس نظرات تمام مفسرین در انزمان  پیدایش انسان  ربطی به تئوری تکامل داروین نداشت بر آن اساس خداوند انسان را از خاک افرید وسپس از روح خود در آن دمید . بنیانگذاران نهضت آزادی  آفایان مهندس مهدی بازرگان وسید محمود طالقانی و دکتر یداله سحابی  تلاش میکردند که تئوری داروین را با قران تطبیق بدهند ولذا دکتر یداله سحابی که استاد دانشگاه تهران در رشته زمین شناسی بود  با همکاری اقای طالقانی کتاب قران وتکامل ودر تعاقب آن دکتر سحابی کتاب  خلقت انسان رادر سال 1340 به رشته تحریر در آورد که  براساس آن قران تعارضی با داروینسم نداشت  برای مثال به چند نمونه  که در خاطرم مانده اشاره میکنم     والله خلق کل دابه من ماء ومنهم من یمشی علی بطنه ……………………. خداوند هر جنبدهای را از آب آفرید  بخشی ار انان بر روی شکم راه میروند( خزندگان) وگروهی با چهار پا(چهار پایان} وگروهی با دوپا راه می روند   که بنظر دکتر سحابی واقای طالقانی این آیه بیانگر سیر تکامل طبیعی است ویا از  ایه ای دیگر  ازقران که بیان شده، آدم ونوح وابراهیم وال عمران..از میان عالمیان برگزیده، شده میتوان نتیجه گرفت که قبل از ادم نیز  انسانهائی موجود بوده که ادم از میان انها برگزیده شده است،.      ان الله اصطفی ادم ونوحا و آل ابراهیم وال عمران علی العالمین  از سوره نور : خداوند  ادم ونوح وال ابراهیم وآل عمران را از میان عالمیان برگزید  . وباور داشتند که حلول روح خدائی در جریان تکامل در لحظه های جنبش ژنتیکی ویا موتاسیون اتفاق افتاده است.ویا این شعر مولانا که  میگوید    از جمادی مردم ونامی شدم     از نما( گیاه) مردم زحیوان سر زدم     مردم از حیوانی وانسان شدم     پس چه ترسم کی زمردن کم شدم          جمله دیگر بمیرم از بشر    از ملائک آورم من بال وپر……… .  با این  نوع تفاسیر بنیانگذاران نهضت آزادی تعارضی مابین اندیشه مذهبی وداروینسم نمی دیدند  و بنیانگاران سازمان نیز علیرغم نقد نهضت آزادی وشیوه مبارزاتی آنها این بخش از تفسیرهای

انها را در مورد تکامل  پذیرفته  بودند . و لذا کتاب خلقت انسان جزو کتابهای اموزشی سازمان شده بود اگر چه در همان بهار سال 1347  هنگامی که من کتاب خلقت انسان را در سازمان میخواندم ضمن سوالی که از عبدی کردم  عبدی بطور مختصر نظریه موتاسیون را بر اساس مارکسیسم برایم توضیح داد بر اساس نظر فریدریش انگلس  نزدیکترین دوست وهمکار مارکس در تدوین بیانیه حزب کمونیست وسایر کتب بنیانی مارکسیسم منجمله انتی دورینگ وماتریالسم تاریخی ،وجلد دوم کتاب سرمایه و.. در تبدیل میمون به انسان کار بشری  نقش اساسی داشته  با این توصیف که آزاد شدن دستها بسبب توانائی حرکت بر روی دوپا وتاثیر متقابل دست بر روی مغز ومغز بر روی دست خصلت ویژه ای برای کار بشری بوجود آمد ، بطوریکه بگفته انگلس  میتوان گفت کار انسان را آفرید . ولیکن تفسیر سعید ومحمد  تا آنجائیکه من بخاطر میاورم درست براساس تفسیر نهضت آزادی بود. ودر اواخر سال 1349 واوایل سال 50 که علی میهندوست از گروه ایدئولوژی در تبریز مسئول ما شده بودهمین تفسیر نهضت آزادی را داشت. .                                    از بهار سال 1347 من بشدت مشغول  بودم ،مطالعات سنگین سازمان ، کلاس کنکور خوارزمی ، کوهنوردی روزهای جمعه ،ورزش روزانه، روزنامه خوانی، مسئولیت بخشی از کارهای خونه، تدریس در سندیکای خبازان برای پیکار با بیسوادی و پی گیری اخبار خاورمیانه وخصوصا اخبارجنبش فلسطین  که بعد از نبرد کرامه در اولین روز سال 1347موضوع داغ روز برای ما بود مرا بیش از بیش مشغول کرده بود .از اواخر بهار مسئولم رضا رضائی  گفت که کلاس ما دونفره میشود نفر دوم هم رضا باکری بود اما این کلاس چندان طولی نکشید  .چونکه من پس از سه ماه روانه تبریز شدم .بعد از نبرد کرامه واوج گیری جنبش فلسطین  تحلیل وتفسیر اخبار فلسطین در صدر جلسات قرار داشت . وانگار پیروزی چریکهای فلسطینی در نبرد کرامه بعد از شکست سنگین اعراب در جنگ شش روزه واشغال سرزمینهای کشورهای عربی توسط اسرائیل خون جدیدی به کالبد سازمان دمیده بود .در همین دوران “جبهه خلق برای ازادی فلسطین” به رهبری جرج حبش  که پزشک متخصص اطفال و از روشنفکران چپ فلسطینی بود، تشکیل شده بود  که بعدها گروههای چپ ایران بیشتر از این گروه طرفداری میکردند  وگروه چپ دیگر جبهه دموکراتیک خلق به رهبری نایف حواتمه بود که  بعدها بیشتر به سازمان الفتح  نزدیک شد. والبته سازمان عمدتا طرفدار سازمان آزادیبخش فلسطین به رهبری یاسر عرفات بود .وهمانطوریکه قبلا هم اشاره کردم باعلاقه  سرودهای فلسطینی را حفظ میکردیم ،بطوریکه بعد از گذشت 51 سال هنوز هم من چندین سرود فلسطینی را فراموش نکرده ام شاید خالی از لطف نباشد که خاطره ای را تعریف کنم  .حدود ده سال قبل پسرم شهاب وعروسم مریم  از تورنتو عازم ایران بودند.  من آنها را بفرودگاه بردم ، در آنزمان  امکان اینترنتی بمثابه امروزین نبود وصندلیها هنگام تحویل جمدانها مشخص میشد . ما هم کمکی  تاخیر داشتیم .خانمی که در پشت باجه بود شروع به ایراد گیری کرد ( گویا هوا پیما مسافر اضافی گرفته بود) و به پاسپورت شهاب ایراد گرفت که اسم پدر تو در پاسپورت ایرانی با انگلیسی تفاوت دارد وایراد هم این بود که در پاسپورت ایرانی  عبدالله را عبداله نوشته بود ،من فهمیدم که ایشان باید عرب  یا فارسی زبان باشد که این نکته را فهمیده وپرسیدم شما عرب هستید گفت آری گفتم فلسطینی هستید گفت آری  گفتم عاشت فلسطین (زنده باد فلسطین) دیدم  با تعجب توجهش جلب شد شروع کردم یکی از سرودهای فلسطینی را زمزمه کردن ، سراپا گوش شد من همچنان ادامه دادم و در آخر شعری از یک شاعر فلسطینی که وصیت یک  سرباز فلسطینی در حال مرگ به فرزند میباشد را برایش خواندم دیدم چشمهایش اشک آلود شد فهمیدم که پدرش یکی از افراد جنبش فلسطین بوده است  .  بهر صورتی که بود  با احترام چمدانها را تحویل گرفت وجای مناسبی هم تهیه کرد.                                       

   .      

  تفسیروتعبیر من ازغزلهای حافظ با تمام تفاسیر حافظ شناسان متفاوت است من نه استاد ادبیات فارسی
ام ونه متخصص عروض وقافیه ونه قالبهای شعری.برای من حافظ از شخصیتهای استثنائی تاریخ است
. من برای درک اشعارش راه دل را برگزیده ام . گاهگاهی غزلی از حافظ توجه ام را جلب میکند . من
غزل را با دهها بار تکرار انچنان بخاطر می سپارم که سکته ای در میان نباشد ،برای چندین روز
وگاهی برای دوهفته دهها بار انرا برای خود باز گو میکنم وبر جزء جزء کلماتش می اندیشم معمولا
بعد از چندین روز وگاهی ،پس از یکی دوهفته یک تصویر کلی و یا بصورت یک تابلوی نقاشی در –
برابرم نمود پیدا میکند ومن احساس میکنم که در فضای سرودن شعرش قرار گرفته وتفسیر خودم را
یافته ام . من مدعی درستی قطعی برداشم نیستم ولی تفسیرم حداقل برای خودم معتبر است وباورش
دارم. برای نمونه در یک میهمانی دوستانه، دوستی غزلی از حافظ را قرائت کرد اگر چه من ان غزل
را از قبل هم خوانده بودم. ولی این بار توجهم را جلب کرد و از همان لحظه ،با استفاده از حافظی که
در موبایم ذخیره کرده بودم ، رو خوانیش را شروع کردم وروز بعد غزل را کاملا حفظ در خاطر داشتم
که سوالاتی را برایم مطرح نمود . میکده ای که حافظ از ان سخن میگوید چگونه جائی بوده؟ ایا یک
محفل خاصی بوده ؟ یا یک محل صرفا عرق خوری وخوشگذرانی؟ اصلا پیر میکده آیا یک انسان
واقعی بوده ویا مقصود حافظ از پیر گلرنگ چیز دیگری بوده؟ واگر میکده یک محفل خاص بوده
چگونه ادمهائی در آن شرکت میکردند؟ اینها سوالاتی بود که ذهنم را مشغول کرده بود .بر روی تک
تک کلماتش فکر میکردم و در مواردی به فرهنگ دهخدا رجوع میکردم .برای مثال معنی کلمه ” عملی
پرداختن ” را نمیدانستم با رجوع به فرهنگ دهخدا دریافتم که منظور از عملی پرداختن بداهه نوازی
است .بداهه نوازی آفرینش موسیقی در لحظه است .کسی میتواند بداهه نوازی کند که به اصول موسیقی
کاملا مسلط باشد.در بداهه نوازی ذهن باید کاملا آزاد باشد . بداهه نواز ، نوازنده ایست با احساس وتوانا
که میتواند نت ها را در کنار هم قرار داده و ترکیبی شورانگیز درلحظه نوازشش بیافریند.
سالها دفتر ما ، در گرو صهبا بود رونق میکده از درس ودعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشوئید به می که فلک دیدم ودر قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
دل چو پرگار بهر سو دورانی میکردند واندر آن دایره سر گشته و پا برجا بود
در شگفتم زطرب زان که چو گل برلب جوی بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان رخصت خبث نداد ورنه حکایتها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
در بیت اول صهبا به معنی شراب سرخ فام ودر بیت چهارم از” بتان آن طلب ” ،آن ضمیر اشاره
نیست بمعنی ویژگی خاصی در وجود یک انسان است که فراتر از زیبائی ظاهریست در غزلی دیگر
حافظ میگوید ” بنده طلعت آن باش که آنی دارد”
بیت اول غزل بیانگر انست که سالها حافظ به میکده ای میرفته و رونق میکده ای که حافظ به آنجا
میرفته بخا طر آن بوده که حافظ بر آن میکده پای می نهاده .وپیر مغان انسانی بوده والا که همواره به
نیکی ها توجه داشته وکرامتش بدیها را می پوشانده .من در زمانی که به این پیر مغان که در اشعار دیگر
هم حافظ از ایشان بسیار سخن گفته می اندیشیدم وبا خود میگفتم که آیا این پیر که حافظ از وی بعنوان
پیر مغان ویا پیر گلرنگ ویا پیر پیمانه کش از او یاد میکند یک انسان واقعی بوده ویا مانند رندش یک
قهرمان سمبلیک بوده است. غزلی دیگر به خاطرم امد که مطمئن شدم که پیر گلرنگ حافظ انسانی
بزرگواری بوده که حافظ به او ارادت خاص داشته وبه نصایح او هم گوش فرا میداده. وحتی گاهگاهی
مشگل خویش را هم با او در میان میگذاشته ) مشگل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو به تائید نظر
حل معما میکرد ( . . در آن غزل که شاه شجاع فرزند امیر مبارز بعد از انکه پدر را از اریکه قدرت
بزیر میکشد وقدرت سلطنت را بدست میگیرد و در یک بار عام از حافظ تقاضای وفاداری وبندگی میکند
ولیکن در اوایل حکومت شاه شجاع حافظ بعلت خونهائی که ریخته شده بود ارادت به اورا نمی پذیرد
ودلیلی از پیر پیمانه کشش میاورد.
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنا
این بیت از غزل بروشنی بیان میکند که پیر پیمانه کش حافظ انسان پند آموزی بوده که در زمان سرودن
این غزل که در مقاله ای دیگر به آن خواهم پرداخت زندگی را بدرود گفته است .
در بیت سوم حافظ اذعان میکند که فضای عمومی جامعه که حافظ انرا به فلک نسبت میدهد درکی از
دانائی ندارد وچه بسیار در مقابل آن قد علم میکند بطوریکه در غزلی دیگر میگوید
فلک بمردم نادان دهد زمام مراد تو اهل دانش وفضلی همین گناهت بس
در بیت چهارم حافظ یک نکته بسیار ظریف را بیان میکند وظاهرا اقرار میکند که این نکته را از کسی
آموخته که دردانش زیبائی شناسی تخصص داشته وآن این مهم است که خصلتهای ویژه انسان )از بتان
آن طلب ار حسن شناسی ای دل( بلحاظ زیبائی شناختی مقدم بر زیبائی ظاهریست. گنجاندن این بیت در
میان این غزل گویای آنست که در ان محفل انسانهائی بوده اند که در بیت بعدی نمونه ای از انرا بیان
میکند
بیت پنجم از حضور هنرمندانی در جمع خبر میدهد که با عملی پرداختن ) بداهه نوازی ( انچنان شوری
در جمع برمی انگیخته که موسیقی شناسان حرفه ای ودانشمند خون گریه میکردند ) که حکیمان جهان
را مژه خون پالا بود(
این بیت محتوی جمعی را که حافظ خود محور آن جمع بوده به روشنی بیان میکند وبیت ششم حجت را
برایم تمام میکند بیت ششم بروشنی بیان میکند که در آن جمع نه یک ویا دو نفر بلکه جمعی از
ستارگان هنر حضور داشته وهر یک به نوعی هنر نمائی میکرده اند ولیکن محور همه ان جمع ومرکز
ثابت دایره خود حافظ بوده ) دل چو پرگار بهر سو دورانی میکرد واندر آن دایره سرگشته وپابرجا
بود( . وبرای گریز از اطاله کلام ابیات بعدی را در دو سه جمله به پایان میبرم.
در بیت هفتم وهشتم حافظ از شادی وطرب روانش سخن میگوید که در سایه دانائی وبزرگواری پیر
میکده که چون سرو سهی برسرشان سایه افکنده ایجاد شده بود پیری که در جمع میکده اجازه خبث
وغیبت وبدگوئی نمی داده )پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان فرصت خبث نداد ورنه حکایتها
بود ( وگو یا حافظ انچنان ارادتی عارفانه به ایشان داشته که باور داشته که پیر میکده حتی از عیوب
پنهانی حافظ هم اگاهی دارد .
30

در مقوله زبان من دونکته را که بسیار در باره اش اندیشیده ام به اختصار بیان میکنم که هر دو مورد جای تامل ومطالعه دارد در ابتدا متذکر میشوم که من عاشق زبان مادری ام وبقول استاد شهریار حیدر بابا ویا سهندیه که سخنهای دل شاعر است را تنها با زبان مادری میتوان گفت .ولیکن در این مختصر سخنم در مورد زبان فارسی است .ومورد دوم را هم در مقاله دیگر بیان میکنم. در یک جلسه سخنرانی در دانشگاه یورک در تورنتو بعنوان مستمع شرکت داشتم که یک استاد ترک زبان وتا حدودی متعصب از غنای زبان ترکی صحبت میکرد که گویا در زبان ترکی ما بیش از دوازده هزار فعل داریم ولیکن مجموع افعال پایه ای در زبان فارسی حداکثر به سیصد فعل نمیرسد . البته سخن بیجائی نمگفت من از ان موضوع اطلاع قیلی داشتم مرحوم دهخدا تعداد افعال پایه ای فارسی را کمتر از سیصد فعل میداند وبعضی از ادبا به یکصد وهشتاد فعل اکتفا کرده اند . ولیکن من بنا به دو علت تحلیل دیکری داشتم و نظر ایشان را قبول نداشتم. وجه اول ،علاقه عاشقانه من به غزلهای حافظ وسعدی وشهریار و.. بود ودلیل دوم دیدگاه انتزاعی جویانه ریاضی بود که محصول رشته های مهندسی است در ریاضیات ما از عنصر مشترک فاکتور میگیریم زبان فارسی هم در پروسه تکاملی اش به مرحله انتزاع رسیده و فاکتور گیری شده ( باز کنم ، بسته کنم ، دراز کنم، کوتاه کنم،اصلاح کنم،خیال کنم درک کنم……….وهزاران اسم دیگر که با فعل کنم دارای معنی فعلی میشود ) وبه زبان ریاضی به این صورت بیان میشود کنم(باز +بسته+دراز+کوتاه+ اصلاح+……………..) البته در زبانهای دیگر هم این مساله وجود دارد ولیکن انتزاع به وسعت زبان فارسی نیست. یعنی ما با قرار دادن یک اسم در جوار یک فعل پایه یک فعل جدید میسازیم ما در زبان انگلیسی برای هر کدام از این اعمال مانند نگاه کردن ،درک کردن ، باز کردن .و….فعلی مسقل داریم ولیکن در زبان فارسی فعل ما کردن است که با اسامی مختلف معانی فعلی مختلفی میسازد ولذا ما در فارسی قادر به ساختن نا محدود افعال ترکیبی هستیم .و دلیل زیبائی غزل واشعار فارسی نیز همین است که برای مثال تمام ابیات یک غزل با افعال ترکیبی کنم سروده شده که این شکل آرایش در زبان انگلیسی ویا فرانسه و… تقریبا غیر ممکن است ومتاسفانه زبان فارسی با از بین رفتن حکومتهای منطقه ای وآغاز حکومتهای ملوک الطوایفی در ششصد سال گذشته از تحول وتکامل باز ماند بطوریکه ما امروزه برای یک سخنرانی علمی ، پزشکی ویا مهندسی ویا فلسفی و… قادر به بیان مطلب با زبان فارسی نیستیم .         .

31

 در تعاقب نوشته دیروز مورد دومی که میخواستم به عرض برسانم مقوله شکل ومحتوای زبان بطور عام میباشد واگر چه در جمعی که صاحب نظران بسیاری حضور دارند نباید به اطاله کلام پرداخت ولیکن بدان سبب که در جمع نسبتا گسترده ای سخن میگوئیم بیان بعضی مطالب که بتواند مقصود را برساند ضرورت پیدا میکند . بعد از انقلاب صنعتی با تکامل نسبتا سریع علوم ریاضی ، فیزیک، و.. در اروپا اندیشه های فلسفی نیز متحول میشود . وبزرگان علوم فلسفی همچون دکارت ، کانت، هگل ،مارکس ، نیچه ،راسل،و……. هر کدام زحمات زیادی را کشیدند یکی از مقوله هائی که در اثار همه این اندیشمندان مورد توجه قرار گرفته مقوله” شکل ومحتوی” است هر پدیده ای در عالم هستی دارای شکل ومحتوی است برای مثال اب بلحاظ محتوائی از دو مولکول ئیدرژن و یک مولکول اکسیژن که در روابط متقابل خاصی باهم قرار گرفته اند ، تشکیل شده و لیکن این محتوی در شرایط خاص بیرونی اشکال مختلفی بخود میگیرند در دمای بالای صفر بشکل اب( چه آب دریا وچه قطرات باران وچه اشک یتیم ) ودر دمای پائین تر در شکل یخ ودر دمای بالای جوش شکل بخار را دارد. محتوی شامل اجزاء تشکیل دهنده هر پدیده وروابط متقابلی است که اجزا تشکیل دهنده ان پدیده در ان قرار گرفته اند . نکته مهم اینکه شکل و محتوی نیز نسبت بهم دیگر در تاثیر متقابلند ولیکن در تعارض شکل ومحتوی ، اصل برمحتوی است وحتی در فرهنگ عامیانه وقتی میگوئیم گندم از گندم بروید جو ز جو ، بیان این حقیقت است که اصل بر محتوی است .حال به مقوله زبان برمیگردیم اندیشه بشری تنها در قالب زبان تجلی میکند .اندیشه بدون زبان وجود خارجی ندارد . هنگامی که ما حتی با چشم بسته با خود می اندیشیم در قالب یک زبان می اندیشم ، زبان میتواند گفتاری ویا حرکتی و یاموسیقائی باشد بطور کلی اندیشه بشری که محتوی زبان است در شکلی متجلی میشود که ما آنرا زبان مینامیم .همچنان که در بالا متذکر شدیم پدیده ها در شرایط خارجی متفاوت ، اشکال متفاوتی را بخود میگیرند ، در پروسه تکاملی انسان ، اندیشه انسانی اشکال متفاوتی یافته وزبانها ولهجه های متفاوتی را بوجود آورده که هر کدام از این قالبهای زبانی محصول هزاران سال زندگی بشری بوده است اختلاف زبانی یک اختلاف شکلی ایست نه محتوائی. برای مثال : موجودی در جهان خارج وجود دارد که من زنجانی انرا “اینک” تهرانی ها گاو ، عربها ” بقر ” انگیسی ها ” کاو” اسپانیائیها “واکا” می نامند علیرغم اینکه همه این کلمات متفاوتند اما همه ما از موجود واحدی سخن میگوئیم واندیشه نسبتا واحدی از موجود جهان خارج داریم .خلاصه کنیم: با تاکید مجدد براین مقوله که در تقابل شکل ومحتوی ، اصالت اشیاء وپدیدها بیشتر برمحتوی تاکید دارد در مقوله زبان هم سزاوار است که علیرغم پاسداری ورشد وتکامل کلیه زبانها ولهجه ها که محصول حیات بشریست انسانها را در قالب زبانی از همیگر جدا نسازیم ودر عین حال فراموش نکنیم که با یک گل هیچ باغچه ای زیبائی باغچه پر از گلهای رنگارنگ را ندارد ودر باغچه گلها هر گلی زیبا ئی خاص خودش را دارد. به امید روزی قدر همه گلها را بدانیم واز شکوفائی آنها لذت ببریم. .     

32

من در اوایل زمستان 1356 پس از تحمل شش سال زندان به زنجان برگشتم ، خونه ما تقریبا در منطقه مرکزی زنجان ودر محله زینبیه کوچه براتی پلاک 18 قرار داشت جمعیتی در جلو منزل حضور داشتند . وقتی من از در وارد شدم دم غروب بود مادرم تنها یک بوسه بر پیشانی من زد ورفت که گویا وقت نمازش بود واصلا تا ساعتی بعد که خونه خلوت شد من ایشان را ندیدم . با توجه به اینکه سیستم امنیتی کم وبیشی شل شده بود ،عده ای از دوستان واشنایان ومردم شهر به دیدارم می امدند،ولی من بندرت سخنی میگفتم ، بعداز یکی دو هفته که آب از اسیاب افتاد ما در خونه سه نفر بودیم ، برادر بزرگم،یوسف محسن با خانمش با چهار فرزند، در منزلی دیگر سکونت کرده بودند و هر چهار خواهرم نیز که ازدواج کرده بودند،ونمی توانستند بچه هاشون را تنها بگذارند ، در خونه خودشان در تهران وزنجان زندگی میکردند .علیرغم اینکه مادر را مطلقاٌ تنها نگذاشته بودند ، سعید که فارغ التحصیل1340 دانشکده فنی دانشگاه تهران بود اعدام شده بود ومهدی که دو سال از من بزرکتر بود در 24 سالگی در زیر شکنجه با زندگی وداع کرده بود . وپدر نیز در سال 1352 با زندگی وداع کرده بود . در نتیجه از یک خانواده 12 نفره سه نفر در ان خونه باقی مانده بود، مادرم ومن وخانمی که دایه بزرگترین برادرم بودو از سال تولد برادر بزرگم درسال 1313 ، یعنی 15 سال قبل از تولد من در خونه ما زندگی میکرد وما ننه جان صدایش میکردیم ووقتی که من از زندان به خونه برگشتم ننه جان کاملا نابینا شده بود ومادرم از او مواظبت میکرد. سال بعد ایشان هم فوت کردند من کوچکترین فرزند خانواده بودم و بعد از فوت پدرم در سال 52 بزرگترین نوه خانواده اقای علی معالمی که در زمان ازادی من 17 سال داشت با مادرم زندگی میکرده.بعد از چند هفته مادرم شش هزار تومان بمن داد که من ماشینی بخرم من یک ماشین ژیان سه سال کارکرده از یک نفر بنام رضا نبطّیه که در دوره ابتدائی همکلاسم بود خریدم من قبل ازادی از وضع خونه مان خبر داشتم و ضمنا من در طول شش سال شرایط سختی را تحمل کرده بودم و خصوصا چند ماهی در اواسط محکومیت نیز با افکار واندیشه های خودم که هزینه زیادی هم برایش پرداخت کرده بودم در گیر شده بودم ، که بسیار بدتر از تحمل زندان بود و در انزمان با قرص آرام بخش وخواب آور اسکازینا روز را سر میکردم در انزمان دوست بسیار عزیز من دکتر احمد احمدی که الان در زنجان طبابت میکند با ما بود وبا انکه هنوز فارغ التحصیل نشده بود ولی طبابتش حرف نداشت و بالاخره از آن شرایط روحی بسلامت گذر کردم.بگذریم من تصمیم داشتم که پس از ازادی مادرم را تنها نگذارم . اگر چه بعد از انقلاب اصرار کرد که حتما دانشگاهم را به اتمام برسانم . با توضیح بالا من در تمام دوران انقلا ب از تمام جریانات سیاسی دوری جستم و خانه نشین بودم و حتی روزی از روزهای پر تلاطم انروز با اصرار بسیار زیاد از من خواسته شد که من در یک تجمع بزرگی که برای قدر دانی از زندانیان سیاسی وخانواده انها ترتیب داده بودند سخنرانی کوتاهی بکنم دسته گلی برگردن من انداختند ومن پشت تریبون قرار گرفتم من حتی نتوانستم یک دقیقه سخن بگویم انگار که از انهمه وقایع که بر ما گذشته بود سخنی نداشتم که بیان بکنم .با این اوضاع واحوال من از زمان ازادی ضمن زندگی در کنار مادرم در اندیشه این بودم که بتوانم کاری برای خودم دست وپا بکنم والبته مادرم ملک واملاکی هم داشت واز زمان جوانیش هم صاحب در امد بود . من قبل از زندان سال اخر رشته مهندسی برق دانشکده فنی تبریز بودم ولیکن برای ان رشته بدون مدرک در زنجان کاری برایم وجود نداشت وضمنا محدودیت ساواک هم هنوز پا برجا بود واز طرفی شوهر خواهرم وبرادرش اقای زضا قائمی وبرادر بزرگم ومادرم و اقای هادی موتمنی که بعد از انقلاب اولین استاندار زنجان شد. با سرمایه گذاری مشترک در خیابان 11 و12 اعتمادیه در حال ساخت وسازحدود 15 دستگاه خونه بودند من ضمن سر زدن به ساختمانها که در مرحله کارهای تاسیساتی قرار داشت متوجه شدم که میتوانم در زمینه تاسیسات حرارتی بطور شخصی فعالیت بکنم . در یک سفر دو روزه به تهران دوجلد کتاب تاسیساتی از جلو دا نشگاه تهران خریدم وبا یکماه مطالعه جدی ومتراکم تقریبا همه کارهای محاسباتی وطراحی اش را اموختم . نا گفته نماند که شوهر خواهرم اقای ابوالحسن قائمی که با حاج خلیل الله رضائی در خیابان شاهرضا تقاطع جاده قدیم شیمران مغازه ودفتری داشتند که لوازم تاسیساتی میفروختند و شرکت توربولان نام داشت از من حمایت کردند ، در مدت بسیار کوتاهی کار من رونق گرفت ومرا از نظر مالی کاملا مستقل ساخت وبعد هم با اقای رضا قائمی.ویک فرد دیگر شراکتی مشغول کار شدیم .چند ماهی از روزهای انقلاب نگذشته بود که روزی .زنگ خونه بصدا در آمد من دم در رفته در را باز کردم .دیدم تعدادی از اهالی بازار دم در هستند ،خیلی تعجب کردم ، آقای علویون ، حاج رجبعلی نمازی ، حاج احمد الهی فرد ،وچند نفر دیگر اقای علویون گفتند که مشکلی پیش امده اومدیم با شما مشورت بکنیم.تعجب من دو چندان شد . گفتم بفرمائید .اطاق مهمانی ما در طبقه بالا بود از پله ها بالا رفتند وتا نشستند من امدم پائین که به مادرم بگویم مهمان امده البته مادر من فقط اقای علویون را کمی میشناختند . (توضیح اینکه من قبل از اخذ دیپلم درسال 1346 با این اقایان در جلسات قران ونهج البلاغه اقای صائینی شرکت میکردیم) مادرم گفت تو برو پیش مهمانها من چائی درست میکنم وصدایت میزنم .من برگشتم پیش مهمانها .اقای علویون گفتند وضع بسیار بدی در شهر پیش امده مردم دو دسته شدند ،عده ای طرفدار حاج اقا عزالدین موسوی زنجانی (که از سالهای قبل ازانقلاب امام جمعه زنجان بودند) با عده ای دیگر که طرفداران اقا هاشم موسوی بودند ( برادر زاده حاج اقا رضا موسوی زنجانی رهبر نهضت مقاومت ملی که مورد وثوق دکتر مصدق بود وحاج اقا ابوالفضل که هر دو حکم اجتهاد داشتند) گویا دعویشان از حد جنگ کلامی گذشته ودر استانه در گیری است. و هر دو طرف هم امکانات تسلیحاتی دارند وبعد ادامه دادند که ما به هر کجا که امکانش هست زنگ زدیم ونتیجه نگرفتیم وفکر کردیم که فقط اقای طالقانی می تواند به این غائله خاتمه بدهد به دفترشان زنگ زدیم گفتند سر اقا خیلی شلوغه تا یک هفته امکان ملاقات نیست.ولی وضع شهر خطرناکه نمیشه صبر کرد اومدیم که شما به اقای طالقانی زنگ بزنید. گفتم اقای علویون من با اقای طالقانی تماسی ندارم نمیدانم شما چه تصوری از بنده حقیر دارید من کاره ای نیستم، والبته من میدانستم که اقای طالقانی به سعید علاقه خاصی داشته ودر جریان خانواده ما بوده ولی بیشر از این اطلاعی نداشتم والبته با داماد ایشان هم اقای بسته نگار هم برای چند ماهی هم بند بودیم .الغرض اقای علویون بهمراه اقای نمازی و الهی فرد خیلی اصرار کردند وهمزمان مادرم مرا برای چائی صدا زد واز من پرسید که خبری شده؟ من بطور خلاصه جریان را گفتم .مادرم که اصلا با دنیای سیاست نسبتی نداشت ، به بیان خاص خودش گفت وقتی این همه افراد اومدند ودر خونه ات را زدند. تو زنگ بزن یا بگو بیان پائین زنگ بزنند اگه جواب ندادند تو معذوری، انزمان ما در طبقه بالا تلفن نداشتیم بعد از صرف چائی اقای علویون و حاج احمد الهی فرد وآقای نمازی امدند پائین،ودفتر اقای طالقانی را گرفتند وپس از چندین بار بالاخره موفق شدند اقای علویون به طرف مقابل گفت که ما از زنجان منزل سعید محسن زنگ میزنیم وبرادر کوچک ایشان آقاعبداله میخواهد با اقای طالقانی صحبت بکند .طرف مقابل به اقای علویون گفت که منظر بمانید ، اقای علویویون با عجله تلفن را داد بمن . باورم نمیشد لحظه ای طول نکشید که اقای طالقانی حتی فرصت سلام هم بمن نداد. و با لحنی محبت آمیز که هنوز هم انگار لحن کلامش در گوشم است فرمود عبداله پسرم چرا پیش پیش من نیامدی ؟. من که غافلگیر شده بودم گفتم اقا راستش مادر خیلی تنهاست اقای طالقانی گفت در اول سلام مخصوص مرا به ایشان برسان ومن از وجود ایشان کاملا مطلعم وبعدش هم در اولین فرصت بیا تهران ، بعد گفت که در زنجان چه خبر؟ داستان را خلاصه وار توضیح دادم . ایشان با حاج اقا رضا موسوی سوابق سیاسی مشترک داشتند وحاج اقا ابوالفضل هم مدتی بجای اقای طالقانی در مسجد هدایت تهران اقامه نماز میکردندو لیکن با حاج اقا عزالدین امام جمعه قدیمی شهرمان اشنائی نزدیک نداشتند .گفتند شماره تلفن هایشان را بدهید دفترم من همین حالا زنگ میزنم .پس از خدا حافظی تلفن را حاج احمد الهی گرفت وشماره تلفنها را از روی تکه کاغذی برای مسئول دفتر بازگو کرد وگویا اقای طالقانی شخصا از حضرات

خواسته بود که طرفدارانشان کنترل بکنند وداستان همان روز خاتمه پیدا کرد . شاید اگر اصرار اقای علویون وسخن عامیانه مادرم نبود ؟ چه بسا خونها بزمین ریخته میشد.

33

  تغییر یک ویژگی عام هستی ایست بقول مولا نا هیچ چیزی ثابت وبرجای نیست جمله در تغییر وسیر سرمدیست . در اینجا دو سوال بنیانی وجود دارد الف :علت بنیانی تغییرات یک پدیده چیست ب: عامل تعیین کننده در تغییر وتبدیل یک پدیده به پدیده دیگر درونی ایست ویا بیرونی؟ ،چگونه یک پدیده جدید بوجود می آید، ایا در این پروسه تغییر ، جبری نهفته است. و آیا پدیده جدید دیر یا زود و تنها بیک صورت معین از پدیده قبلی زاده میشود؟ عوامل موثر در این پروسه کدامند ؟ ایا تنها عوامل درونی باعث تغییرند ؟ شرایط خارجی چه نقشی بازی میکنند؟ پاسخ گوئی به این سوال تنها یک مقوله فلسفی نیست بلکه به نظر من نقشی کاربردی دارد . چه در تحلیلهای اجتماعی وچه در حل مشکلات یک واحد تولیدی وچه در حل مسائل خانوادگی و….. ما نیازمند آنیم که بدانیم پروسه تغییرات ، چگونه شکل میگیرد ؟ ما نیازمند یک شیوه متدیک هستیم .در اینجا من قصد ندارم که از مبنا و علت ونیروی محرکه اصل تغییر که سوال اول ماست سخنی بگویم که آن خود نیز مقوله ای دیگر است وگفتاری دیگر میطلبد . .یک پدیده ای خاص را در نظر بگیرید برای مثال مرغی داریم که تخمی گذاشته بدیهی ایست که این تخم مرغ هم چنانکه برای پیدایشش آغازی وجود داشته ، پایانی خواهد داشت . امکاناتی در درون تخم مرغ نهفته است ، که میتواند در جریان تغییر به واقعیتی دیگر بدل شود . متابولیسم و عوامل حیاتی تخم مرغ امکان میدهد که در گرما ورطوبت وشرایط مناسب مرغی جدید را بوجود آورد . این یکی از امکانات این تخم مرغ هست . امکان دارد که انرا آب پز ویا نیمرو کرده و گرسنه ای را سیر نمود وباز امکان دارد فاسد شده بوی مشمئز کننده آن در ما ایجاد تهوع بکند .ویا از امکانات داروئی ویا بهداشتی آن استفاده شود. ا ،وصد البته همه این امکانات با ویژگیهای خاص خود در داخل تخم مرغ وجود دارد وگرنه از هسته زردالو نه مرغی بوجود میاید ونه نیمروئی درست میشود . در فرهنگ عامه گفته میشود : گندم از گندم بروید جو ز جو. لاجرم پیداست که عوامل درونی مبنای تغییرات خاصند ولیکن همانطوریکه می بینیم در درون هر پدیده تنها یک امکان وجود ندارد بلکه امکانات گاها بسیار متعددند. ودر اینجاست نقش شرایط خارجی مشخص میگردد .اگر برای یک دانه گندم شرایط خارجی مناسب از گرما ورطوبت ومواد معدنی چه از طریق خاک ویا آب فراهم شود ، شاهد سنبلی زیبا ودانه های فراوان خواهیم بود واگر دانه گندم در زیر آسیاب قرار گیرد تبدیل به آرد میشود.وامکان سنبل بودن از بین میرود. در مقوله های اجتماعی هم این امر صادق است شرایط مساعد خارجی میتواند تغییرات یک جامعه ای را که امکاناتی برای تغییر دارد، تسریع نماید و امکانی را بواقعیت مبدل سازد ولیکن شرایط خارجی نا مساعد مانند یک زلزله 9 ریشتری می تواند انرا ویران وبه تلی از خاک بدل کند . پس براحتی میتوان به این اصل فلسفی ودر عین حال کاربردی دست یافت که :”عوامل درونی یک پدیده مبنای تغییرند وعوامل خارجی شرط تغییر وعوامل درونی در برخورد با شرایط خارجی شکل جدید پروسه را میسازد”. وبه بیانی دیگر دردرون هر پدیده چه اجتماعی و چه مادی امکاناتی وجود دارد که تحت شرایط خارجی بخصوص یکی ویا بخشی از امکانات موجود در درون پدیده به واقعیتی جدید بدل میشود .ومعمولا بقیه امکانات قبلی با پیدایش پروسه جدید از بین رفته ویا بکناری رانده میشوند.شاید بی مورد نباشد که در اینجا از یک مقوله فلسفی دیگر نیز سخنی گفته باشم که جنبه کاربردی دارد وآن مقوله ” امکان وواقعیت, ” است .در سطور فوق متذکر شدیم که تحت شرایط خارجی بخصوصی یک ویا چند امکان از یک پدیده به واقعیت تبدیل میشود .وغرض از طرح دوباره این مقوله فلسفی بررسی این مساله است که در هر پدیده با تبدیل امکان به واقعیت امکانات جدیدی افریده میشود که در پروسه قبلی موجود نبوده واین تصور که تمام امکانات از اول در ذات هر پدیده ای چه مادی وچه اجتماعی وجود دارد امری نا درست است چه بسا عده ای تصور میکنند که تمام امکانات در لحظه بدنیا امدن یک نوزاد در ذات او مستتر است .با یک مثال ساده میتوان منظور را بیان کرد. دانه درخت کاجی را در نظر بگیرید امکاناتی در این دانه موجود است میشود از ان بعنوان یک ماده غذائی استفاده کرد ویا با کاشت ان وفراهم اوردن شرایط” مناسب خارجی ” نهالی زیبا بار اورد . در شرایط مساعد خارجی این نهال به درختی مبدل میشود و امکاناتی در ان بوجود می اید که در ان هسته کاج این امکانات وتوانائیها موجود نبود در این پروسه جدید این درخت میتواند برای ارایش یک خونه ویا باغچه مورد استفاده قرار گیرد ویا بمنظور تصفیه هوا وکم کردن گاز دی اکسید کربن مورد استفاده قرار بگیرد ویا بریده شده وبا فرآوری پیچیده صنعتی برای مصارف صنعتی مورد استفاده قرار بگیرد هیچکدام از این امکانات ویا قوه به بیان فرهنگ بومی در آن هسته وجود نداشت .پس از بریده شدن وفراوری صنعتی درخت امکانات جدیدی بوجود می اید میتوان از ان میز وصندلی ساخت ویا همانطوریکه در غرب و امریکا مرسوم است اسکلت ساختمانی را بنا کرد ویا پارکت چوبی گرانقیمت ویا کابینت اشپزخانه درست کرد واصلا این امکان بوجود میاید که با ان تجارت چوب کرد وسودها برد ویا انرا به کارخانه های کاغذ سازی سپرد که تولید کاغذ کنند تمام این امکانات در این چوب صنعتی بوجود امده واما اگر یکی از این امکانات ویا قوه را به فعل وواقعیت تبدیل کنیم معمولا بقیه امکانات از بین رفته ویا حداقل به حاشیه رانده میشوند . برای ادامه مطلب چوب را به کارخانه کاغذ سازی می سپاریم وکارخانه انرا به کاغذ تبدیل میکند حال برای این پدیده جدید که نسل چهارمی همان هسته کاج است امکانات جدیدی بوجود میاید. که نه در ان هسته کاج ونه در درخت کاج ونه در چوب صنعتی کاج موجود نبود از این کاغد هم میشود دفتر مدرسه ساخت وهم پاکت نامه وهم میتواند برای روزنامه ومجله وکتاب وموارد دیگر.. مورد استفاده قرار گیرد. وتمام این امکانات در پروسه نسل چهارمی هسته کاج بوجود امده که درپروسه های قبلی وجود نداشت پس میتوان گفت ذات متغییر هستی در تحت شرایط خاص خارجی امکاناتی از یک پروسه را به واقعیتی جدید مبدل کرده وواقعیت جدید امکانات نوینی را بوجود میاورد که عموما با امکانات قبلی تفاوت کیفی دارد ودر مقوله های اجتماعی هم بدون شناخت عوامل درونی یک جامعه ( شناخت تضادها ووحدت انها وطبقات اجتماعی و باورها وسنن فرهنگی مردم ونیروهای تولیدی و توزیع قدرت مادی وبالاخص امکانات واقعی درون یک اجتماع) وبدون شناخت همه شرایط خارجی وعوامل جهانی امکان تدوین یک مشی درست چه برای انانی که قدرت سیاسی را در دست دارند وچه برای احزاب ونیروهای اپوزیسیون نتایج پیش بینی شده را نخواهد داشت.                                                      فلسفی دیگر نیز سخنی گفته باشم که جنبه کاربردی دارد وآن مقوله ” امکان وواقعیت, ” است .در سطور فوق متذکر شدیم که تحت شرایط خارجی بخصوصی یک ویا چند امکان از یک پدیده به واقعیت تبدیل میشود .وغرض از طرح دوباره این مقوله فلسفی بررسی این مساله است که در هر پدیده با تبدیل امکان به واقعیت امکانات جدیدی افریده میشود که در پروسه قبلی موجود نبوده واین تصور که تمام امکانات از اول در ذات هر پدیده ای چه مادی وچه اجتماعی وجود دارد امری نا درست است چه بسا عده ای تصور میکنند که تمام امکانات در لحظه بدنیا امدن یک نوزاد در ذات او مستتر است .با یک مثال ساده میتوان منظور را بیان کرد. دانه درخت کاجی را در نظر بگیرید امکاناتی در این دانه موجود است میشود از ان بعنوان یک ماده غذائی استفاده کرد ویا با کاشت ان وفراهم اوردن شرایط” مناسب خارجی ” نهالی زیبا بار اورد . در شرایط مساعد خارجی این نهال به درختی مبدل میشود و امکاناتی در ان بوجود می اید که در ان هسته کاج این امکانات وتوانائیها موجود نبود در این پروسه جدید این درخت میتواند برای ارایش یک خونه ویا باغچه مورد استفاده قرار گیرد ویا بمنظور تصفیه هوا وکم کردن گاز دی اکسید کربن مورد استفاده قرار بگیرد ویا بریده شده وبا فرآوری پیچیده صنعتی برای مصارف صنعتی مورد استفاده قرار بگیرد هیچکدام از این امکانات ویا قوه به بیان فرهنگ بومی در آن هسته وجود نداشت .پس از بریده شدن وفراوری صنعتی درخت امکانات جدیدی بوجود می اید میتوان از ان میز وصندلی ساخت ویا همانطوریکه در غرب و امریکا مرسوم است اسکلت ساختمانی را بنا کرد ویا پارکت چوبی گرانقیمت ویا کابینت اشپزخانه درست کرد واصلا این امکان بوجود میاید که با ان تجارت چوب کرد وسودها برد ویا انرا به کارخانه های کاغذ سازی سپرد که تولید کاغذ کنند تمام این امکانات در این چوب صنعتی بوجود امده واما اگر یکی از این امکانات ویا قوه را به فعل وواقعیت تبدیل کنیم معمولا بقیه امکانات از بین رفته ویا حداقل به حاشیه رانده میشوند . برای ادامه مطلب چوب را به کارخانه کاغذ سازی می سپاریم وکارخانه انرا به کاغذ تبدیل میکند حال برای این پدیده جدید که نسل چهارمی همان هسته کاج است امکانات جدیدی بوجود میاید. که نه در ان هسته کاج ونه در درخت کاج ونه در چوب صنعتی کاج موجود نبود از این کاغد هم میشود دفتر مدرسه ساخت وهم پاکت نامه وهم میتواند برای روزنامه ومجله وکتاب وموارد دیگر.. مورد استفاده قرار گیرد. وتمام این امکانات در پروسه نسل چهارمی هسته کاج بوجود امده که درپروسه های قبلی وجود نداشت پس میتوان گفت ذات متغییر هستی در تحت شرایط خاص خارجی امکاناتی از یک پروسه را به واقعیتی جدید مبدل کرده وواقعیت جدید امکانات نوینی را بوجود میاورد که عموما با امکانات قبلی تفاوت کیفی دارد ودر مقوله های اجتماعی هم بدون شناخت عوامل درونی یک جامعه ( شناخت تضادها ووحدت انها وطبقات اجتماعی و باورها وسنن فرهنگی مردم ونیروهای تولیدی و توزیع قدرت مادی وبالاخص امکانات واقعی درون یک اجتماع) وبدون شناخت همه شرایط خارجی وعوامل جهانی امکان تدوین یک مشی درست چه برای انانی که قدرت سیاسی را در دست دارند وچه برای احزاب ونیروهای اپوزیسیون نتایج پیش بینی شده را نخواهد  .                                                                                                    .داشت.                                                      ​​

 34 

​یک نقطه عطف مقدماتی در پیدایش سازمان

اردیبهشت سال 1395 به دیدار عبدی(عبدالرضا نیکبین ) رفتم از سرطان کلیه رنج میبرد ولیکن همچنان چهره ای خندان وزبانی گویا داشت و جلد دوم کاپیتال نوشته حسن مرتضوی دستش بود ومیگفت ترجمه بسیار خوبی است وبعد از در گذشتش فهمیدم که رابطه دوستی در میانشان بوده فرصت را غنیمت شمرده سوالی را که در ذهنم بود مطرح کردم ؛ در پیدایش سازمان چه عاملی باعث شد که شما به مطالعه مار کسیسم پرداختید ؟ چونکه بطور معمول روابط محافل مذهبی در محدوه خودشان است و محافل چپ هم با محافل ویا افراد همگونشان در تماسند . عبدی به دو نکته اشاره کرد وگفت که ما در شرایطی به نقد نهضت آزادی پرداختیم که جنبش چپ در سطح جهانی شکوفا بود انقلاب چین ،جنگ ویتنام ، انقلاب کوبا، فضائی را بوجود آورده بود که نمیشد نادیده گرفت واز طرفی مهندس بازرگان بیش از انکه مصدقی باشد ضد چپ بود وما در نقد نهضت آزادی در شرایط انروز به مطالعه مارکسیسم روی اوردیم . با توجه به انکه کتاب کاپیتال جلد دوم در کنارش بود، دوست داشتم بدانم که چه برداشتی از مارکسیم در فضای کنونی دارد که ناگاه زنگ خانه بصدا در آمد و دو نفر وارد شد من که هیچکدام را نمی شناختم خواستم که مرخص شوم عبدی گفت بنشین ، سخنهائی که پیش آمد بنظرم رسید که از ملی مذهبی ها باشند. انها در مورد فلسفه ملاصدرا سخنهائی گفتند واز ابو علی سینا هم نظراتی بیان کردند که در خاطرم نمانده ،عبدی سراپا گوش بود با یک لبخند که مخصوص خودش بود شروع به بیان مطلبی کرد که نه تنها پاسخی برای میهمانان بود بلکه جواب سوالی را که من دنبالش بودم همراه داشت .صحبتش را با این داستان شروع کرد که در زمان قدیم نجاری یک حرفه محترمی بود ودرب تمام خونه ها را نجاران میساختند نجاران در طول زمان از همدیگر یاد میگرفتند که در ب بهتری بسازند لولا وکولون در تخصصی ترین جای دربها بود که امنیت بیشتری را ایجاد بکند ولی زمانی رسید که ما باید درب هواپیما بسازیم برای طراحی وساخت درب هواپیما با عدد موهومی رادیکال منهای یک سر وکار داریم که دیگر تجربیات نجار ان قدیمی کارساز نیست واکنون نیز دو مولفه در تاریخ بشر دره عمیقی را بوجود آورده که روز بروز عمیقتر میشود این دو مولفه علوم ارتباطات مدرن (کامیتوتر وهوش مصنوعی ورباتیسم) و مهندسی ژنتیک است واین دره روز بروز عمیقتر میگردد تا آنجا که به باور من چیزی از انطرف دره ،در اینطرف قابل استفاده نخواهد بود ما باید تمام لباسهای خود را از تن در آوریم ومجددا خود را تعریف کنیم.